پارت ۲
اونم در جواب نوشت منتظرتم
دست از تمیز کاری برداشتم و رفتم سمت کمد لباسام یه چندتا لباس انتخاب کردم و بعد رفتم نهار درست کردم و طبق معمول تنهایی خوردمش میزو جم کردند بعد از گذاشتن ظرفا تو ماشین ظرفشویی رفتم که یکم چرت بزنم تا واسه شب سرحال باشم تازه خوابیده بودم که گوشیم زنگ خورد بابا بود با اینکه اصلا دوست نداشتم ولی جواب دادم
°الو دخترم سلام
٫سلام بابا
°خوبی دخترم
٫چه اتفاق نادری اینکه شما حال منو میپرسی ببینم مگه حال منم مهمه
°ببین ات من زنگ نزدم واسه بحث های قدیمی زنگ زدم بهت بگم مادرت خیلی دلتنگته فردا برا شام بیاین پیشمون
٫ببخشید بابا ولی مامانم قربانی طمع شما شد
° این ینی نمیای
٫واضح نبود ؟
°تو خیلی گستاخ شدی ات
٫ بابا خودتون باعث شدین
و تلفن قط کرد
از اعصبانیت دستام شروع به لرزیدن کرد حالم خوب نبود
با سه تا قرص بالاخره خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت ۷ بود سریع رفتم و دوش گرفتم و حاضر شدم یه پیران کوتاه پوشیدمو یکم آرایش کردم اونم بعد ۶ ماه راستش خب من از وقتی با نامجون ازدواج کردم افسردگی گرفتم کمتر بیرون میرفتم کمتر به خودم میرسیدم ولی من واقعا از این وضع خسته شدم دیگه نمیخوام مث یه مرده رفتار کنم من فقط میخوام یه زندگی عادی داشته باشم
از فکرو خیال اومدم بیرون ولز خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و به آدرسی که نینا واسم فرستاده بود رفتم
وارد سالن شدم کلی آدم اونجا بود و من هیچکدوم و نمیشناختم گیج وویج بودم که یکی صدام کرد سمت صدا برگشتم و نینا رو دیدم
رفتم سمتش
نینا ؛هی دختر وقته که ندیدمت خوبی
٫ممنون تو خلیلی زیبا شدی نینا
؛متشکرم
من به میون جمعیت رفتم سعی کردم یکم شاد باشم
(۲ساعت بعد)
من حس میکردم حالم خوبه
دیگه حس مردن رو نداشتم داشتم مشروب میخوردم که مردی دستمو گرفت .....
پایان
بنظرتون چه اتفاقی برای ات میوفته؟
حمایت نکنیم ادامه نمیدم
دست از تمیز کاری برداشتم و رفتم سمت کمد لباسام یه چندتا لباس انتخاب کردم و بعد رفتم نهار درست کردم و طبق معمول تنهایی خوردمش میزو جم کردند بعد از گذاشتن ظرفا تو ماشین ظرفشویی رفتم که یکم چرت بزنم تا واسه شب سرحال باشم تازه خوابیده بودم که گوشیم زنگ خورد بابا بود با اینکه اصلا دوست نداشتم ولی جواب دادم
°الو دخترم سلام
٫سلام بابا
°خوبی دخترم
٫چه اتفاق نادری اینکه شما حال منو میپرسی ببینم مگه حال منم مهمه
°ببین ات من زنگ نزدم واسه بحث های قدیمی زنگ زدم بهت بگم مادرت خیلی دلتنگته فردا برا شام بیاین پیشمون
٫ببخشید بابا ولی مامانم قربانی طمع شما شد
° این ینی نمیای
٫واضح نبود ؟
°تو خیلی گستاخ شدی ات
٫ بابا خودتون باعث شدین
و تلفن قط کرد
از اعصبانیت دستام شروع به لرزیدن کرد حالم خوب نبود
با سه تا قرص بالاخره خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت ۷ بود سریع رفتم و دوش گرفتم و حاضر شدم یه پیران کوتاه پوشیدمو یکم آرایش کردم اونم بعد ۶ ماه راستش خب من از وقتی با نامجون ازدواج کردم افسردگی گرفتم کمتر بیرون میرفتم کمتر به خودم میرسیدم ولی من واقعا از این وضع خسته شدم دیگه نمیخوام مث یه مرده رفتار کنم من فقط میخوام یه زندگی عادی داشته باشم
از فکرو خیال اومدم بیرون ولز خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و به آدرسی که نینا واسم فرستاده بود رفتم
وارد سالن شدم کلی آدم اونجا بود و من هیچکدوم و نمیشناختم گیج وویج بودم که یکی صدام کرد سمت صدا برگشتم و نینا رو دیدم
رفتم سمتش
نینا ؛هی دختر وقته که ندیدمت خوبی
٫ممنون تو خلیلی زیبا شدی نینا
؛متشکرم
من به میون جمعیت رفتم سعی کردم یکم شاد باشم
(۲ساعت بعد)
من حس میکردم حالم خوبه
دیگه حس مردن رو نداشتم داشتم مشروب میخوردم که مردی دستمو گرفت .....
پایان
بنظرتون چه اتفاقی برای ات میوفته؟
حمایت نکنیم ادامه نمیدم
۱۲.۴k
۲۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.