بهترین اتفاق زندگیم
پارت6
یجی:جنی بیا بریم
هانجی: برید میخوام درس بدم
ویو هانجی
وقتی یوجو و یجی و جنی رفتن منم شروع به درس دادن کردم و 3ساعت درس دادم خیلی خیلی خسته بودم رفتم دفتر جلسه بود که مدیر گفت
مدیر:اقای جانگ شما خیلی با شاگرداتون سرد رفتار میکنین یکم مهربون باشید
هانجی: چشم حتما
استاد کلاسA2:چطوره با بچه ها بریم مسافرت
همه: فکر خوبیه
هانجی: ببخشید ولی خانواده من این ماه تازه به سئول اومدند و برای یک ماه اینجا هستند
معلم کلاس A3:چه بد(زنیکه هول)
مدیر: خانم هان اقای پارک به بچه های کلاستون بگین اقای جانگ شماهم همینطور
.هانجی رفت.
ویو هانجی
بعد حرف مدیر بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم تو راه برای یوجو شیر موز گرفتم و رفتم خونه دیدم یوجو داره فیلم میبینه رفتم شیرموز هارو بهش دادم و رفتم تو اتاقم خوابیدم
.5ساعت بعد.
هانجی: اجومااااااااااااااا (داد)
اجوما: بله قربان
هانجی:اجوما امشب خانوادم میان اینجا همه چیز رو آماده کن
اجوما:چشم قربان
.اجوما رفت بیرون.
تق تق
هانجی: بیا تو
یوجو:تو تازه از خواب بیدار شدی دادت کل عمارتو بلند کرد (درحال خوردن شیرموز)
هانجی: یوجو بیا اینجا
یوجو: باشه
.یوجو رفت و هانجی دستش رو کشید و پرت کرد رو تخت و روش خیمه زد.
یوجو: هانجی چته (تعجب)
هانجی: بگو ببینم تو چرا قبول کردی با من ازدواج کنی
یوجو:خب بخاطر اینکه اجباری بود
هانجی:حالا چرا تو کلاس بهم گفتی نارنجی
یوجو:چون داشتی سر خواهرام داد میزدی
تو تو خونه مهربونی ولی بیرون خونه سرد و خشنی
هانجی: میخوای حالا هم باهات خشن باشم
یوجو: باش به من چه
هانجی شروع کرد به ما*رک دردناک گزاشتن رو گردن یوجو
یوجو: هانجی ولم کن(ترس)
هانجی:نه نمیشه
یوجو: ولم کن دیگه اصلا من باهات قهرم
هانجی رو هل داد و بعد رفت تو اتاقش
اجواما: قربان خانوادتون با یه مهمون اومدند
هانجی: الان میام
هانجی رفت پیش خانواده
خانم جانگ: سلام پسر گلم
هانجی: سلام ببینم این دختره کیه
هانی: همسر ایندت
هانجی: هان هانی چی میگی
اقای جانگ:خب تو باید با هان لارا ازدواج کنی
لارا: سلام عشقم
هانجی:دهنتو ببند
لارا:اقای جانگ ببینین پسرتون چطور رفتار میکنه
اقای جانگ: هانجی با لارا درست رفتار کن
هانی: هانجی یوجو کجاست
هانجی:تو اتاقش باهام قهر کرده
هانی:یوجوووووووو بیا پایین من اومدم
یوجو:هانییییییییی سلام
هانی: سلام یوجو
هانجی:شما کی باهم دوست شدین
هانی: وقت گل نی
یوجو: هانی لیا بریم من نمیخوام پیش نارنجی باشم
لارا: اهای با شوهر من درست حرف بزن
یوجو: شما
لارا:هان لارا همسر آینده جانگ هانجی
یوجو:تو همسر این(زد زیر خنده)
هانجی:
یجی:جنی بیا بریم
هانجی: برید میخوام درس بدم
ویو هانجی
وقتی یوجو و یجی و جنی رفتن منم شروع به درس دادن کردم و 3ساعت درس دادم خیلی خیلی خسته بودم رفتم دفتر جلسه بود که مدیر گفت
مدیر:اقای جانگ شما خیلی با شاگرداتون سرد رفتار میکنین یکم مهربون باشید
هانجی: چشم حتما
استاد کلاسA2:چطوره با بچه ها بریم مسافرت
همه: فکر خوبیه
هانجی: ببخشید ولی خانواده من این ماه تازه به سئول اومدند و برای یک ماه اینجا هستند
معلم کلاس A3:چه بد(زنیکه هول)
مدیر: خانم هان اقای پارک به بچه های کلاستون بگین اقای جانگ شماهم همینطور
.هانجی رفت.
ویو هانجی
بعد حرف مدیر بلند شدم و رفتم سوار ماشین شدم تو راه برای یوجو شیر موز گرفتم و رفتم خونه دیدم یوجو داره فیلم میبینه رفتم شیرموز هارو بهش دادم و رفتم تو اتاقم خوابیدم
.5ساعت بعد.
هانجی: اجومااااااااااااااا (داد)
اجوما: بله قربان
هانجی:اجوما امشب خانوادم میان اینجا همه چیز رو آماده کن
اجوما:چشم قربان
.اجوما رفت بیرون.
تق تق
هانجی: بیا تو
یوجو:تو تازه از خواب بیدار شدی دادت کل عمارتو بلند کرد (درحال خوردن شیرموز)
هانجی: یوجو بیا اینجا
یوجو: باشه
.یوجو رفت و هانجی دستش رو کشید و پرت کرد رو تخت و روش خیمه زد.
یوجو: هانجی چته (تعجب)
هانجی: بگو ببینم تو چرا قبول کردی با من ازدواج کنی
یوجو:خب بخاطر اینکه اجباری بود
هانجی:حالا چرا تو کلاس بهم گفتی نارنجی
یوجو:چون داشتی سر خواهرام داد میزدی
تو تو خونه مهربونی ولی بیرون خونه سرد و خشنی
هانجی: میخوای حالا هم باهات خشن باشم
یوجو: باش به من چه
هانجی شروع کرد به ما*رک دردناک گزاشتن رو گردن یوجو
یوجو: هانجی ولم کن(ترس)
هانجی:نه نمیشه
یوجو: ولم کن دیگه اصلا من باهات قهرم
هانجی رو هل داد و بعد رفت تو اتاقش
اجواما: قربان خانوادتون با یه مهمون اومدند
هانجی: الان میام
هانجی رفت پیش خانواده
خانم جانگ: سلام پسر گلم
هانجی: سلام ببینم این دختره کیه
هانی: همسر ایندت
هانجی: هان هانی چی میگی
اقای جانگ:خب تو باید با هان لارا ازدواج کنی
لارا: سلام عشقم
هانجی:دهنتو ببند
لارا:اقای جانگ ببینین پسرتون چطور رفتار میکنه
اقای جانگ: هانجی با لارا درست رفتار کن
هانی: هانجی یوجو کجاست
هانجی:تو اتاقش باهام قهر کرده
هانی:یوجوووووووو بیا پایین من اومدم
یوجو:هانییییییییی سلام
هانی: سلام یوجو
هانجی:شما کی باهم دوست شدین
هانی: وقت گل نی
یوجو: هانی لیا بریم من نمیخوام پیش نارنجی باشم
لارا: اهای با شوهر من درست حرف بزن
یوجو: شما
لارا:هان لارا همسر آینده جانگ هانجی
یوجو:تو همسر این(زد زیر خنده)
هانجی:
۳.۳k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.