فیک کوک ( اعتماد)پارت۹۴
از زبان جونگ کوک
این چه دردی بود که حتی اجازه حرکت هم بهم نمیداد
تهیونگ یکی از پرستارا رو صدا کرد و گفت : یه ویلچر بیارین
با صدای نسبتاً بلندی گفتم : نه لازم نیست خودم میتونم بیام
جانگ شین از بازوم گرفت پسش زدم و گفتم : یه حرف رو یه بار تکرار میکنم
جانگ شین ازم فاصله گرفت و گفت : باشه داداش اعصبی نشو سکته میکنیا
چپ چپی نگاش کردم و گفتم : هرچی میکشم دودش از زیره سره تو بلند میشه
تهیونگ بازوم رو گرفت و گفت : باشه بعداً حالا بحث کنید الان وقتش نیست
با زور بردم اِکو قلب تا قلبم رو چک کنه...اونا که نمیدونستن درده قلبه من چند تا اتاق بالا تر داره با اکسیژن نفس میکشه.. نمیدونستن قلب منم با نفس کشیدن قسطی اون میزد
دستم رو بخیه زد و اصلا حسش نکردم چون فکره ا/ت منو غرق کرده بود
با صدای تهیونگ از افکارم در اومدم
تهیونگ گفت : به چی فکر میکنی جناب دیو
دیو...لقبی که ا/ت بهم داده بود
به تهیونگ نگاه کردم و گفتم : یعنی به هوش میاد ؟ بازم بیدار میشه
تهیونگ گفت : بهوش میاد بابا بدنش موقع عمل اونقدر مقاومت نکرده که الان بخواد بلایی سرش بیاد مطمئنم بخاطر تو زنده مونده حالا هم به اینا فکر نکن تو خودت یه سکته خفیف رو رد کردی پاشو برگرد عمارت زود لباسات رو عوض کن و برگرد پاشو داداش پاشو
بلند شدم و گفتم : هواست به ا/ت باشه همین که بهوش اومد بلافاصله بهم زنگ بزن
حرفم رو تایید کرد و با خستگی تمام از بیمارستان زدم بیرون و سوار ماشین شدم
قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم چشمام رو باز و بسته کردم و پیشونیم رو به فرمون تکیه دادم
بعده چند ثانیه ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت عمارت فقط پام رو روی پدال گاز فشار میدادم تا هرچه زودتر برسم
همین که رسیدم پیاده شدم و سوییچ رو پرت کردم رو یکی از نگهبانا رفتم داخل
جیسان توی باغ قدم رو میرفت اظطراب دار به نظر میومد تا منو دید اومد سمتم اصلا حال و حوصله سوال جواباش رو نداشتم
آستین خونی پیراهنم رو گرفت و گفت : جونگ کوک خوبی ا/ت بهوش اومده جونگ کوک جواب بده
از کجا میدونست...هوم معلومه دیگه تهیونگ گفته
گفتم : نه بهوش نیومده منم خوبم حالا آروم باش خواهرم
نفس عمیقی کشید از راهم رفت کنار
چقدر خسته بودم
یه دوش گرفتم از حرف تهیونگ که گفته بود نباید به بخیه ها آب بخوره سر پیچی کردم و بی اهمیت ازش گذشتم
لباسام رو پوشیدم و واسه اولین بار موهام به هم ریخته روی چشمام و پیشونیم بودن ولی قیافم رو چقدر تغییر میداد...
پانسمان کردم دستمو چون تیشرتم آستین کوتاه بود باند سفید دوره بازوم خیلی تو چشم بود سفید بودنش اعصابم رو خورد میکرد
رفتم طبقه پایین که خاله یو و جیسان نگران اومدن سمتم جیسان گفت : جونگ کوک ما هم میشه باهات بیایم.. لطفاً؟
گفتم : من لشکرکشی نمیکنم جیسان خودتم میدونی دوست ندارم اطرافمون شلوغ باشه
جیسان گفت : داداش منم میخوام بیام دیدن ا/ت نگرانشم
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم : اگر بیای قراره بهوش بیاد ؟ هوم ؟ هر موقع هوشیار شد به جانگ شین میگم بیاد دنبالتون
خاله یو گفت : باشه پس به ما هم از حالش خبر بدین
این چه دردی بود که حتی اجازه حرکت هم بهم نمیداد
تهیونگ یکی از پرستارا رو صدا کرد و گفت : یه ویلچر بیارین
با صدای نسبتاً بلندی گفتم : نه لازم نیست خودم میتونم بیام
جانگ شین از بازوم گرفت پسش زدم و گفتم : یه حرف رو یه بار تکرار میکنم
جانگ شین ازم فاصله گرفت و گفت : باشه داداش اعصبی نشو سکته میکنیا
چپ چپی نگاش کردم و گفتم : هرچی میکشم دودش از زیره سره تو بلند میشه
تهیونگ بازوم رو گرفت و گفت : باشه بعداً حالا بحث کنید الان وقتش نیست
با زور بردم اِکو قلب تا قلبم رو چک کنه...اونا که نمیدونستن درده قلبه من چند تا اتاق بالا تر داره با اکسیژن نفس میکشه.. نمیدونستن قلب منم با نفس کشیدن قسطی اون میزد
دستم رو بخیه زد و اصلا حسش نکردم چون فکره ا/ت منو غرق کرده بود
با صدای تهیونگ از افکارم در اومدم
تهیونگ گفت : به چی فکر میکنی جناب دیو
دیو...لقبی که ا/ت بهم داده بود
به تهیونگ نگاه کردم و گفتم : یعنی به هوش میاد ؟ بازم بیدار میشه
تهیونگ گفت : بهوش میاد بابا بدنش موقع عمل اونقدر مقاومت نکرده که الان بخواد بلایی سرش بیاد مطمئنم بخاطر تو زنده مونده حالا هم به اینا فکر نکن تو خودت یه سکته خفیف رو رد کردی پاشو برگرد عمارت زود لباسات رو عوض کن و برگرد پاشو داداش پاشو
بلند شدم و گفتم : هواست به ا/ت باشه همین که بهوش اومد بلافاصله بهم زنگ بزن
حرفم رو تایید کرد و با خستگی تمام از بیمارستان زدم بیرون و سوار ماشین شدم
قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم چشمام رو باز و بسته کردم و پیشونیم رو به فرمون تکیه دادم
بعده چند ثانیه ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت عمارت فقط پام رو روی پدال گاز فشار میدادم تا هرچه زودتر برسم
همین که رسیدم پیاده شدم و سوییچ رو پرت کردم رو یکی از نگهبانا رفتم داخل
جیسان توی باغ قدم رو میرفت اظطراب دار به نظر میومد تا منو دید اومد سمتم اصلا حال و حوصله سوال جواباش رو نداشتم
آستین خونی پیراهنم رو گرفت و گفت : جونگ کوک خوبی ا/ت بهوش اومده جونگ کوک جواب بده
از کجا میدونست...هوم معلومه دیگه تهیونگ گفته
گفتم : نه بهوش نیومده منم خوبم حالا آروم باش خواهرم
نفس عمیقی کشید از راهم رفت کنار
چقدر خسته بودم
یه دوش گرفتم از حرف تهیونگ که گفته بود نباید به بخیه ها آب بخوره سر پیچی کردم و بی اهمیت ازش گذشتم
لباسام رو پوشیدم و واسه اولین بار موهام به هم ریخته روی چشمام و پیشونیم بودن ولی قیافم رو چقدر تغییر میداد...
پانسمان کردم دستمو چون تیشرتم آستین کوتاه بود باند سفید دوره بازوم خیلی تو چشم بود سفید بودنش اعصابم رو خورد میکرد
رفتم طبقه پایین که خاله یو و جیسان نگران اومدن سمتم جیسان گفت : جونگ کوک ما هم میشه باهات بیایم.. لطفاً؟
گفتم : من لشکرکشی نمیکنم جیسان خودتم میدونی دوست ندارم اطرافمون شلوغ باشه
جیسان گفت : داداش منم میخوام بیام دیدن ا/ت نگرانشم
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم : اگر بیای قراره بهوش بیاد ؟ هوم ؟ هر موقع هوشیار شد به جانگ شین میگم بیاد دنبالتون
خاله یو گفت : باشه پس به ما هم از حالش خبر بدین
۱۹۳.۹k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.