تکه ای از قلبم💔(7)
تکه ای از قلبم💔(7)
(ادامه ی فلش بک)
*فلش بک به پیش سولی*
سولی نمی خواست اون اتفاق بی افته همش تقصیر اون بود و اینو خودش خوب می دونست ک لیاقت عشق کوک رو نداشت و کوک لیا رو دوس داشت سولی فک می کرد ک اگه کوک و لیا باهم کات کنه می تونه دل کوک رو بدست بیاره ولی اینطور نبود حالا کوک اونو به چشم یه قاتل می دید آره راست بود به خاطر اینکه به عشقش برسه یه نفر و قربانی کرد...یک نفر رو قربانی عشق دروغین خودش کرده بود اون الان از عشقش ک ب کوک داشت با خبر شد اون عشق دروغ بود الان دیگه اصلا حسی به کوک نداشت آره اون عشق نبود فقط و فقط یه هوس بود ولی الان دیگه دیر بود دیگه نمی شد زمان رو به عقب برگردوند ای کاش قبل از اینکه این کار رو بکنه می فهمید ک عشقش دروغ بود
دیگه دنیا اون رو به چشم یه قاتل می دید پس چ بهتر ک بمیره............................................................................
(نکته= سولی تنها زندگی می کنه)
سولی به خونه رسیده بود اون از زندگیش خسته بود خودش هم دیگه از خودش بدش می اومد وارد خونه شد و کلافه رو ی کاناپه نشس گریه اش گرفت
سولی:بسه دیگه خستم از این زندگی...خسته ام ب آرامش نیاز دارم...نمی خوام این زندگی نکبت رو..نمی خواممم..نمی خوام..دیگه نمی خوام زنده باشممم..نمی دونممم هیچی نمی دونممممم ولی اینو خوب میدونمممم ک یه قاتلممم یه قاتللل یه قاتل ک ب خاطر اینکه معشوقه اش دوسش نداشت یه نفر رو قربانی بازی کثیف عشق دروغش کرد(داد و گریه) ....ولی
راوی=تا به خودش اومد با خونه ای بهم ریخته رو ب رو شد وسط اتاقش نشسته بود آینه ای ک خرد شده بود و سط اتاق ریخته بود هیچی سر جای خودش نبود حتی زندگیش...یه تیکه از آینه رو ور داشت و سمت رگ گردنش برد
سولی:ولی....دیگه تمومش می کنم(آروم)
سرنوشت سولی هم به اینجا ختم شد..(دقت کردید تو این رمان همه خود کشی میکنن؟😂)
(ادامه ی فلش بک)
*فلش بک به پیش سولی*
سولی نمی خواست اون اتفاق بی افته همش تقصیر اون بود و اینو خودش خوب می دونست ک لیاقت عشق کوک رو نداشت و کوک لیا رو دوس داشت سولی فک می کرد ک اگه کوک و لیا باهم کات کنه می تونه دل کوک رو بدست بیاره ولی اینطور نبود حالا کوک اونو به چشم یه قاتل می دید آره راست بود به خاطر اینکه به عشقش برسه یه نفر و قربانی کرد...یک نفر رو قربانی عشق دروغین خودش کرده بود اون الان از عشقش ک ب کوک داشت با خبر شد اون عشق دروغ بود الان دیگه اصلا حسی به کوک نداشت آره اون عشق نبود فقط و فقط یه هوس بود ولی الان دیگه دیر بود دیگه نمی شد زمان رو به عقب برگردوند ای کاش قبل از اینکه این کار رو بکنه می فهمید ک عشقش دروغ بود
دیگه دنیا اون رو به چشم یه قاتل می دید پس چ بهتر ک بمیره............................................................................
(نکته= سولی تنها زندگی می کنه)
سولی به خونه رسیده بود اون از زندگیش خسته بود خودش هم دیگه از خودش بدش می اومد وارد خونه شد و کلافه رو ی کاناپه نشس گریه اش گرفت
سولی:بسه دیگه خستم از این زندگی...خسته ام ب آرامش نیاز دارم...نمی خوام این زندگی نکبت رو..نمی خواممم..نمی خوام..دیگه نمی خوام زنده باشممم..نمی دونممم هیچی نمی دونممممم ولی اینو خوب میدونمممم ک یه قاتلممم یه قاتللل یه قاتل ک ب خاطر اینکه معشوقه اش دوسش نداشت یه نفر رو قربانی بازی کثیف عشق دروغش کرد(داد و گریه) ....ولی
راوی=تا به خودش اومد با خونه ای بهم ریخته رو ب رو شد وسط اتاقش نشسته بود آینه ای ک خرد شده بود و سط اتاق ریخته بود هیچی سر جای خودش نبود حتی زندگیش...یه تیکه از آینه رو ور داشت و سمت رگ گردنش برد
سولی:ولی....دیگه تمومش می کنم(آروم)
سرنوشت سولی هم به اینجا ختم شد..(دقت کردید تو این رمان همه خود کشی میکنن؟😂)
۷.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.