p¹⁹🪅🫀
راوی « با رفتن میکا و ووک جین آهی کشید چشم های غمگین و خسته اش رو به ا.ت دوخت و گفت
جین « ماه کوچولوی من... اگه تا صبح بیدار نشی ممکنه دوباره تو رو از دست بدم... خواهش میکنم بیدار شو..
راوی « با جاری شدن اولین قطره اشکش لب هاش رو روی لب های سرد ا.ت قرار داد و چشماشو بست... چندی نگذشته بود که جین حس کرد دست ا.ت تکون میخوره... سرش رو بلند کرد و با دیدن چشمای نیمه باز ا.ت لبخندی زد
جین « ا.... ا.ت... ا.ت ی من بیدار شدی؟؟؟
ا.ت « با حس گرمای لذت بخشی به زحمت چشمام رو باز کردم... انگار آتش کوچکی در میان حفره های یخ کرده قلبم روشن، شده بود..کم کم دیدم واضح شد... جین با چشمایی خیس از اشک که رد اشک گونه هاشو خیس کرده بود نگاهم میکرد... لبخند بیجونی زدم و گفتم « باید به این دردسر درست کردن های من عادت کرده باشی که! خرس گنده داری گریه میکنی؟
جین « اگه تو هم چهره مِیتت رو میدی میفهمیدی چی میکشم... و البته دو تا اسکل عین میکا و ووک کنارت باشن
ا.ت « خیر سرت قراره امپراطور یه مملکت باشی.... جمع کن خودتو
جین « برو دعا کن حالت خوب نیست واگرنه خدمتت میرسیدم
میکا « جیننننن... عه وا عر بیدار شدی زیبای خفته؟
جین « این اتاق در داره فرزندم... دررررر! عین بز نیاین داخل
میکا « وحشی... دیدی جواب داد
جین « اوکی با اینکه ازت خوشم نمیاد اما خوب بود... افرین
میکا « قربونت وظیفه بود
جین « *لبخند
دو روز بعد
-تا الان فهمیدم عشق همون طور که میتونه به شیرینی عسل باشه... بدتر از تلخی قهوه و تمام چیزای تلخ دنیا هم هست.. اگه بخت باهات یار باشه بهشت رو تجربه میکنی و اگر نباشه جهنم! این بستگی به سرنوشتت داره... شاید دنیا برات سرنوشتی پر از درد رقم زده یا برعکس پر از خوشی... میدونی چیه.. توی داستانا ما همیشه پایان خوب رو دیدیم... وقتی بزرگ شدیم با خودمون گفتیم حتما دنیا هم رنگیه... حتما پایان هر اتفاق خوشه و... میتونیم زندگی پرنسس گونه داشته باشیم اما دنیای واقعی سیاه و سفید بود... موقعی سفید بود که اوضاع خوب بود و موقعی سیاه که از درد بی صدا گریه میکردیم... یاد گرفتم از زندگی عمر ابدی و قدرت زیاد نخوام.. ف.. فقط یه زندگی پر ارامش میخوام ))
راوی « ا.ت نامه های بایگانی شده رو توی قفسه گذاشت و دنبال راز اینه شیطانی گشت... یاداشت های امپراطوران گذشته غمگین و حقیقت زندگی بود... چند روز بود جین رو ندیده بود. .. میدونست کم کم باید خودشو برای بدترین شرایط اماده کنه... ترسیده بود و البته نگران... توی این مدت دیدش به دنیا عوض شده بود. .. بعد از هر اتفاق خوب منتظر یه بحران بود... انگار زندگی میخواست بهش ثابت کنه که این چرخ گردون در حال چرخشه... با ورود میکا به اتاق سرش رو پایین انداخت و اشکاشو پاک کرد!
جین « ماه کوچولوی من... اگه تا صبح بیدار نشی ممکنه دوباره تو رو از دست بدم... خواهش میکنم بیدار شو..
راوی « با جاری شدن اولین قطره اشکش لب هاش رو روی لب های سرد ا.ت قرار داد و چشماشو بست... چندی نگذشته بود که جین حس کرد دست ا.ت تکون میخوره... سرش رو بلند کرد و با دیدن چشمای نیمه باز ا.ت لبخندی زد
جین « ا.... ا.ت... ا.ت ی من بیدار شدی؟؟؟
ا.ت « با حس گرمای لذت بخشی به زحمت چشمام رو باز کردم... انگار آتش کوچکی در میان حفره های یخ کرده قلبم روشن، شده بود..کم کم دیدم واضح شد... جین با چشمایی خیس از اشک که رد اشک گونه هاشو خیس کرده بود نگاهم میکرد... لبخند بیجونی زدم و گفتم « باید به این دردسر درست کردن های من عادت کرده باشی که! خرس گنده داری گریه میکنی؟
جین « اگه تو هم چهره مِیتت رو میدی میفهمیدی چی میکشم... و البته دو تا اسکل عین میکا و ووک کنارت باشن
ا.ت « خیر سرت قراره امپراطور یه مملکت باشی.... جمع کن خودتو
جین « برو دعا کن حالت خوب نیست واگرنه خدمتت میرسیدم
میکا « جیننننن... عه وا عر بیدار شدی زیبای خفته؟
جین « این اتاق در داره فرزندم... دررررر! عین بز نیاین داخل
میکا « وحشی... دیدی جواب داد
جین « اوکی با اینکه ازت خوشم نمیاد اما خوب بود... افرین
میکا « قربونت وظیفه بود
جین « *لبخند
دو روز بعد
-تا الان فهمیدم عشق همون طور که میتونه به شیرینی عسل باشه... بدتر از تلخی قهوه و تمام چیزای تلخ دنیا هم هست.. اگه بخت باهات یار باشه بهشت رو تجربه میکنی و اگر نباشه جهنم! این بستگی به سرنوشتت داره... شاید دنیا برات سرنوشتی پر از درد رقم زده یا برعکس پر از خوشی... میدونی چیه.. توی داستانا ما همیشه پایان خوب رو دیدیم... وقتی بزرگ شدیم با خودمون گفتیم حتما دنیا هم رنگیه... حتما پایان هر اتفاق خوشه و... میتونیم زندگی پرنسس گونه داشته باشیم اما دنیای واقعی سیاه و سفید بود... موقعی سفید بود که اوضاع خوب بود و موقعی سیاه که از درد بی صدا گریه میکردیم... یاد گرفتم از زندگی عمر ابدی و قدرت زیاد نخوام.. ف.. فقط یه زندگی پر ارامش میخوام ))
راوی « ا.ت نامه های بایگانی شده رو توی قفسه گذاشت و دنبال راز اینه شیطانی گشت... یاداشت های امپراطوران گذشته غمگین و حقیقت زندگی بود... چند روز بود جین رو ندیده بود. .. میدونست کم کم باید خودشو برای بدترین شرایط اماده کنه... ترسیده بود و البته نگران... توی این مدت دیدش به دنیا عوض شده بود. .. بعد از هر اتفاق خوب منتظر یه بحران بود... انگار زندگی میخواست بهش ثابت کنه که این چرخ گردون در حال چرخشه... با ورود میکا به اتاق سرش رو پایین انداخت و اشکاشو پاک کرد!
۸۵.۷k
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.