پارت ۴...پارت (اخر)
وقتی داشتند جنازه دخترک را میبردند ک او را خاک کنند
شاهزاده به صورت او نگریست برایش آشنا میامد کمی فک کرد و آن چهره را به یاد آورد دختری ک تا چند وقت پیش از پیدا کردن او ناامید شده بود
دختری ک با او شبانه بدون اینکه کسی با خبر باشد با هم ملاقات داشتند
قرارهای کنار برکه و در جنگل
این ها را به یاد آورد و چشمانش اشکی شد همه چیز برایش گیج و مبهم شده بود
به روی زمین افتاد همراهش او را گرفت و بلندش کرد
سوار بر اسب شدند و به سوی قصر رفتند
شاهزاده با صورت غم زده وارد قصر شد
مادرش به سوی او آمد از پسر بچه ی غمگینش پرسید: عزیز دل مادر چه شده ک تو چنینی؟ چرا ماتم زده ای؟
پسر خودش را در آغوش مادر رها کرد و بغضش ترکید
بریده بریده به مادرش گفت: مادر! کسی ک عاشقش بودم و در جستجوی او بودم امروز جنازه اش را در شهر دیدم!مادر!
اگر پدر مرا اجبار این ازدواج نمیکرد همچنان دنبال او میگشتم!
مادرش سرش را نوازش میکرد و او را دلداری میداد
اما گریه های پسر تمامی نداشت! بلکه بیشتر باعث گریه های او میشد!
مادر صورت پسرش را گرفت و اشکانش را با دستان گرمش پاک کرد
دستانش را دور بازوی پسرش حلقه کرد و او را به اتاقش میبرد
روی تختش نشست نگاهش به عسلی کنار تخت افتاد ک خنجری روی آن بود
خنجر را برداشت و روی دستش گذاشت و زمزمه کرد: ای فرشته ی من دیگر زمان تنهایی تو به سر رسیده منتظرم باش چون من می آیم پیش تو!
خنجر را فشرد روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و آخرین چیزی ک شنید صدای جیغ مادرش بود دادهای بی وقفه پدرش
و مرگ هم آغوشش را به روی باز کرد و دست او را گرفت و به پیش معشوقش برد
The end
شاهزاده به صورت او نگریست برایش آشنا میامد کمی فک کرد و آن چهره را به یاد آورد دختری ک تا چند وقت پیش از پیدا کردن او ناامید شده بود
دختری ک با او شبانه بدون اینکه کسی با خبر باشد با هم ملاقات داشتند
قرارهای کنار برکه و در جنگل
این ها را به یاد آورد و چشمانش اشکی شد همه چیز برایش گیج و مبهم شده بود
به روی زمین افتاد همراهش او را گرفت و بلندش کرد
سوار بر اسب شدند و به سوی قصر رفتند
شاهزاده با صورت غم زده وارد قصر شد
مادرش به سوی او آمد از پسر بچه ی غمگینش پرسید: عزیز دل مادر چه شده ک تو چنینی؟ چرا ماتم زده ای؟
پسر خودش را در آغوش مادر رها کرد و بغضش ترکید
بریده بریده به مادرش گفت: مادر! کسی ک عاشقش بودم و در جستجوی او بودم امروز جنازه اش را در شهر دیدم!مادر!
اگر پدر مرا اجبار این ازدواج نمیکرد همچنان دنبال او میگشتم!
مادرش سرش را نوازش میکرد و او را دلداری میداد
اما گریه های پسر تمامی نداشت! بلکه بیشتر باعث گریه های او میشد!
مادر صورت پسرش را گرفت و اشکانش را با دستان گرمش پاک کرد
دستانش را دور بازوی پسرش حلقه کرد و او را به اتاقش میبرد
روی تختش نشست نگاهش به عسلی کنار تخت افتاد ک خنجری روی آن بود
خنجر را برداشت و روی دستش گذاشت و زمزمه کرد: ای فرشته ی من دیگر زمان تنهایی تو به سر رسیده منتظرم باش چون من می آیم پیش تو!
خنجر را فشرد روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و آخرین چیزی ک شنید صدای جیغ مادرش بود دادهای بی وقفه پدرش
و مرگ هم آغوشش را به روی باز کرد و دست او را گرفت و به پیش معشوقش برد
The end
۸.۶k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.