پرنس بی احساس
part:13
از زبان ا/ت:
آروم ازش جدا شدم و گفتم: خودت وقتی میدونی اذیت نکن
پوزخندی زد و گفت: نکنه منتظری پرنست سوار بر اسب سفیدش بیاد تورو بگیره؟
گفتم: البته که نه.. منتظر نیستم..ولی من هنوزم تورو مثل برادرم میبینم چرا انقد در تلاشی که نظرمو عوض کنی؟
درسته از وقتی بهم ابراز علاقه کرد دیگه نه مثل دوستم بود نه مثل برادرم .. ولی دلم نمیخواست دلش رو بشکونم..
گفت:چون من تورو مثل خواهر ندیدم...مثل فرشته ای دیدم که زندگیمو به بهشت تبدیل کرد ا/ت نمیخوام بدون تو زندگیم دوباره جهنم بشه((حالا انگار این ا/ت چیه انقد همه واسش میمیرن))
گفتم: امیدوارم فرشته واقعیتو پیدا کنی ولی من اون فرشته ای نیستم که تو فکر می کنی ..
از زبان مایا
تمام مدت داشتم حرفاشون رو گوش می کردم ...خدای من چقد خوب شد تنهاشون گذاشتم من نمیدونستم ا/ت انقد جونگ کوک رو دوست داره
ولی واقعا ا/ت حیف بود که اون پسره رو قبول کنه وقتی گفت که مثل برادرش می بینش یه جورایی بهش افتخار کردم جوری که انگار دختر منه و تو دلم گفتم: همینه ا/ت آفرین
همین که اومد پیشم توی چهرش غمی دیدم و گفتم: چرا صورتت اینجوریه؟
با تعجب دستی به صورتش کشید و گفت: کثیفه؟
گفتم: نه ولی برج غمه
لبخندی زد و گفت: من حالم خوبه اونی..بریم؟
کاملا ضایع بود داره دروغ میگه نمیدونم از چی ناراحت بود اما ذوق که داشتم به جونگ کوک همه چیز رو بگم اونم مشکوک میزنه حس می کنم اونم ا/ت رو دوست داره وگرنه چرا باید با دیدن ا/ت اروم بشه؟ اصن چرا باید بغلش کنه؟ همه شیطون شدن این روزا...
از زبان ا/ت
نمیدونم مایا چش بود ولی لبخندی شیطون روی لباش بود
ده بار صداش زدم ولی خیلی تو فکر بود بلند گفتم: اونیییی
اینبار از فکر در اومد و گفت: چی شده؟
گفتم: ده بار صدات کردم اونی
خندید و گفت: تو فکر بودم
آره از همون لبخند شیطانی روی لبت معلوم بود اما کنجکاوم بدونم راجب چی فکر می کنه با مایا داشتیم توی قصر می چرخیدیم که مثلا تغییرات جدید رو نشونم بده که مایا گفت: مادر
بدو بدو به سمتش رفت و تعظیم کرد کاملا °90 درجه خم شد من جای اون بودم کمرم شکسته بود چون هنوزم درد می کرد
مادرش لبخندی روی لبش بود که با دیدن من از بین رفت
تعظیم کردم که گفت: بیا اینجا دخترخانم
از اینکه دختر خانم صدام زد خیلی بهم برخورده بود ولی درنهایت به سمتش رفتم و گفتم: بانوی من ..
گفت: سرتو بیار بالا ببینمت
همین که سرم رو بلند کردم گفت: تو همونی نیستی که اون داستان های مزخرف رو راجب پسرم نوشتی
زبونم بند اومد و گفتم: م..من
مایا سریع گفت: مادر میدونی چقد درآمد برای ما داشته
مادرش گفت: من به عنوان یک ملکه دستور دادم به زندان بری؟ اینجا چیکار می کنی؟
گفتم: ر..راستش
اما مایا اجازه صحبت نداد و گفت: پرنس خودش خواست ...جونگ کوک خودش نخواست ا/ت به زندان بره
از زبان ا/ت:
آروم ازش جدا شدم و گفتم: خودت وقتی میدونی اذیت نکن
پوزخندی زد و گفت: نکنه منتظری پرنست سوار بر اسب سفیدش بیاد تورو بگیره؟
گفتم: البته که نه.. منتظر نیستم..ولی من هنوزم تورو مثل برادرم میبینم چرا انقد در تلاشی که نظرمو عوض کنی؟
درسته از وقتی بهم ابراز علاقه کرد دیگه نه مثل دوستم بود نه مثل برادرم .. ولی دلم نمیخواست دلش رو بشکونم..
گفت:چون من تورو مثل خواهر ندیدم...مثل فرشته ای دیدم که زندگیمو به بهشت تبدیل کرد ا/ت نمیخوام بدون تو زندگیم دوباره جهنم بشه((حالا انگار این ا/ت چیه انقد همه واسش میمیرن))
گفتم: امیدوارم فرشته واقعیتو پیدا کنی ولی من اون فرشته ای نیستم که تو فکر می کنی ..
از زبان مایا
تمام مدت داشتم حرفاشون رو گوش می کردم ...خدای من چقد خوب شد تنهاشون گذاشتم من نمیدونستم ا/ت انقد جونگ کوک رو دوست داره
ولی واقعا ا/ت حیف بود که اون پسره رو قبول کنه وقتی گفت که مثل برادرش می بینش یه جورایی بهش افتخار کردم جوری که انگار دختر منه و تو دلم گفتم: همینه ا/ت آفرین
همین که اومد پیشم توی چهرش غمی دیدم و گفتم: چرا صورتت اینجوریه؟
با تعجب دستی به صورتش کشید و گفت: کثیفه؟
گفتم: نه ولی برج غمه
لبخندی زد و گفت: من حالم خوبه اونی..بریم؟
کاملا ضایع بود داره دروغ میگه نمیدونم از چی ناراحت بود اما ذوق که داشتم به جونگ کوک همه چیز رو بگم اونم مشکوک میزنه حس می کنم اونم ا/ت رو دوست داره وگرنه چرا باید با دیدن ا/ت اروم بشه؟ اصن چرا باید بغلش کنه؟ همه شیطون شدن این روزا...
از زبان ا/ت
نمیدونم مایا چش بود ولی لبخندی شیطون روی لباش بود
ده بار صداش زدم ولی خیلی تو فکر بود بلند گفتم: اونیییی
اینبار از فکر در اومد و گفت: چی شده؟
گفتم: ده بار صدات کردم اونی
خندید و گفت: تو فکر بودم
آره از همون لبخند شیطانی روی لبت معلوم بود اما کنجکاوم بدونم راجب چی فکر می کنه با مایا داشتیم توی قصر می چرخیدیم که مثلا تغییرات جدید رو نشونم بده که مایا گفت: مادر
بدو بدو به سمتش رفت و تعظیم کرد کاملا °90 درجه خم شد من جای اون بودم کمرم شکسته بود چون هنوزم درد می کرد
مادرش لبخندی روی لبش بود که با دیدن من از بین رفت
تعظیم کردم که گفت: بیا اینجا دخترخانم
از اینکه دختر خانم صدام زد خیلی بهم برخورده بود ولی درنهایت به سمتش رفتم و گفتم: بانوی من ..
گفت: سرتو بیار بالا ببینمت
همین که سرم رو بلند کردم گفت: تو همونی نیستی که اون داستان های مزخرف رو راجب پسرم نوشتی
زبونم بند اومد و گفتم: م..من
مایا سریع گفت: مادر میدونی چقد درآمد برای ما داشته
مادرش گفت: من به عنوان یک ملکه دستور دادم به زندان بری؟ اینجا چیکار می کنی؟
گفتم: ر..راستش
اما مایا اجازه صحبت نداد و گفت: پرنس خودش خواست ...جونگ کوک خودش نخواست ا/ت به زندان بره
۲۰.۲k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.