🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 141
#leoreza
وقتی لباسم عوض کردم رفتم پایین نشستم سر میز
رایان ریز ریز میخندید فسقلی لپش کشیدم خیلی بامزه میشد شیطون بلا
بشقاب پانیذ برداشتم تا براش غذا بکشم
بر خودم کشیدم
پانیذ خواست فرنی رایان بده که
رضا:بده خودم میدم تو غذات بخور
لبخندی زد
تو این چند سال اصن تغییری نکرده بود و فقط به زیبایی هایمون رایان اضافه شده بود قربونش برم
پانید:خب چخبرر از کارت
رضا:اونم سلام میرسونه
با هم خندیدم همین جور که یه قاشق خودم میخوردم یه قاشق فرنی هم میدادم به رایان
پانیذ:اها راستی رضا
رضا:جونمم
پانیذ:امروز وقتی از پارک برگشتیم خونه با رایان برات یه پاکت اومده بود گذاشتم تو اتاق کارت انگار از طرف یه شرکت بود اونجور که من فهمیدم
عجیب بود برام پاکت شرکت اورده بودن خونه با بیخیالی گفتم
رضا:باشه عزیزم میرم میبنم خب انگار امروز رفته بودین پارک اره
پانیذ:اره مهشاد زنگ زده بود گف ماهی حوصله اش سر رفته بیاییم بریم پارک منم زنگ زدم به دیانا گفتم بچها رو ببریم پارک رفته بودیم پارک
روبه دایان گفتم
رضا:منو نبرده بودین بابایی
خندید و چهار تا دندوناش که دوتاشون بالا بود و دوتا شونم پایین رو برام به نمایش گذاشت
از گردنم اویزون شد بوسه ی ابدار به لپم چسبوند
ازم جدا شد
پانید:قربونت برممم من عشقمم
رضا:اولن از بوسش مث ممدرضاس دومش الان این بچه شد عشقت شد من اینجا هویجمم
پانیذ یه تای ابروش داد بالا
پانید:باز به رایان حسودیت شد من که شبا پیشتم
نچی گفتم
رضا:اره ولی از همون یک ماهیش همه چیه تو دار بر دوتا مون میشع من اینو نمیخام
به سینه هاش اشاره کردم که سیبی که در ظرف بود رو پرت کرد سمتم منم تو هوا گرفتمش گذاشتمش رو میز
پانیذ:بی تربیت خب به بچه چی بدم
شونه ای بالا انداختم
رضا:شیر خشک من چمیدونم
پانید:به بچم شیر خشک بدم بی حیاا
چشم نازکی براش کردم و اخرین قاشق فرنی گذاشتم تو دهن رایان
پانیذ:چشمات اونجوری نکن بر من
میخاستم اذیتش کنم یکم توجه نکنم
وقتی غذامون تموم شد پانیذ رفت رایان ببر اتاقش تا بخابونتش
منم رفتم تو اتاق تیشرتم دراوردم رو تخت دراز کشیدم به پهلو دستم زیر بالشت گذاشتم بعد نیم ساعت اومد که چشام بستم اومد دراز کشید روبروم حسش میکردم دستم از زیر بالشت برداشت و سرش گذاشت رو بازوم
پانیذ:میدونم بیدار ولی قهر نکن خب اذیت نکن دیگه
خودش کشید بالا بوسه ای خیسی به لبام زد
پانیذ:خودت رایان انداختی تو دامنم بچه پرو الانم قهری
حرفی زد که راست بود خدا میدونه وقتی فهمیدم رایان وجود داره چقدر خوشحال شدم
رضا:باشه قهر نمیکنم بیا بغلم
اروم بغلم کرد بوسه ی رو موهاش زدم شروع کردم به نوازش کردن موهاش
وقتی نفساش منظم شد منم پلکام رو هم افتاد و خوابم برد....
پارت 141
#leoreza
وقتی لباسم عوض کردم رفتم پایین نشستم سر میز
رایان ریز ریز میخندید فسقلی لپش کشیدم خیلی بامزه میشد شیطون بلا
بشقاب پانیذ برداشتم تا براش غذا بکشم
بر خودم کشیدم
پانیذ خواست فرنی رایان بده که
رضا:بده خودم میدم تو غذات بخور
لبخندی زد
تو این چند سال اصن تغییری نکرده بود و فقط به زیبایی هایمون رایان اضافه شده بود قربونش برم
پانید:خب چخبرر از کارت
رضا:اونم سلام میرسونه
با هم خندیدم همین جور که یه قاشق خودم میخوردم یه قاشق فرنی هم میدادم به رایان
پانیذ:اها راستی رضا
رضا:جونمم
پانیذ:امروز وقتی از پارک برگشتیم خونه با رایان برات یه پاکت اومده بود گذاشتم تو اتاق کارت انگار از طرف یه شرکت بود اونجور که من فهمیدم
عجیب بود برام پاکت شرکت اورده بودن خونه با بیخیالی گفتم
رضا:باشه عزیزم میرم میبنم خب انگار امروز رفته بودین پارک اره
پانیذ:اره مهشاد زنگ زده بود گف ماهی حوصله اش سر رفته بیاییم بریم پارک منم زنگ زدم به دیانا گفتم بچها رو ببریم پارک رفته بودیم پارک
روبه دایان گفتم
رضا:منو نبرده بودین بابایی
خندید و چهار تا دندوناش که دوتاشون بالا بود و دوتا شونم پایین رو برام به نمایش گذاشت
از گردنم اویزون شد بوسه ی ابدار به لپم چسبوند
ازم جدا شد
پانید:قربونت برممم من عشقمم
رضا:اولن از بوسش مث ممدرضاس دومش الان این بچه شد عشقت شد من اینجا هویجمم
پانیذ یه تای ابروش داد بالا
پانید:باز به رایان حسودیت شد من که شبا پیشتم
نچی گفتم
رضا:اره ولی از همون یک ماهیش همه چیه تو دار بر دوتا مون میشع من اینو نمیخام
به سینه هاش اشاره کردم که سیبی که در ظرف بود رو پرت کرد سمتم منم تو هوا گرفتمش گذاشتمش رو میز
پانیذ:بی تربیت خب به بچه چی بدم
شونه ای بالا انداختم
رضا:شیر خشک من چمیدونم
پانید:به بچم شیر خشک بدم بی حیاا
چشم نازکی براش کردم و اخرین قاشق فرنی گذاشتم تو دهن رایان
پانیذ:چشمات اونجوری نکن بر من
میخاستم اذیتش کنم یکم توجه نکنم
وقتی غذامون تموم شد پانیذ رفت رایان ببر اتاقش تا بخابونتش
منم رفتم تو اتاق تیشرتم دراوردم رو تخت دراز کشیدم به پهلو دستم زیر بالشت گذاشتم بعد نیم ساعت اومد که چشام بستم اومد دراز کشید روبروم حسش میکردم دستم از زیر بالشت برداشت و سرش گذاشت رو بازوم
پانیذ:میدونم بیدار ولی قهر نکن خب اذیت نکن دیگه
خودش کشید بالا بوسه ای خیسی به لبام زد
پانیذ:خودت رایان انداختی تو دامنم بچه پرو الانم قهری
حرفی زد که راست بود خدا میدونه وقتی فهمیدم رایان وجود داره چقدر خوشحال شدم
رضا:باشه قهر نمیکنم بیا بغلم
اروم بغلم کرد بوسه ی رو موهاش زدم شروع کردم به نوازش کردن موهاش
وقتی نفساش منظم شد منم پلکام رو هم افتاد و خوابم برد....
۸.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.