فیک جونگ کوک ( سرنوشت من ) پارت 19
که جونکوک گفت : اَهه با داد گه برگشنی بهش نگاه کردی مروم داشتن بهش نگاه میکردن که رفتی یکم مزدیکش و گفتی جونکوک حالت خوبه که یه دفعه پلاستیک های توی دستش رو انداخت مثله دیونه ها شده بود مردم بیشتر شده بودند تو : کوکی که یه دفعه سرت رو گرفت و لب هاش رو گذاشت رو لبات و خودت رو هم تو بغلش کشید مردم همه داشتن فیلم میگرفتن واقعا خجالت کشیده بودی اروم لب هات رو ول کرد اما هنوز تو اغوشش بودی اروم گفتی : چرا اینجوری کردی کوکی : وقتی شکله خانم ها رفتار میکنی تحریکم میکنی تو : خب باشه اما کوکی همه دارن نگاه میکنن کوک : بکنن ما چی کار به اونا داریم تو : که این سرش رو گرفتی والان تو لب هات رو لباش گذاشتی چند دقیقه ای بود که اینجوری بودین که یه دفعه یکی از هم جدا تون کرد برگشتی دیدی یه پیرزنه پیرزنه : هی همسرت رو کشتی چرا نمیرین تو اتاق خوابتون این کار ها رو بکنین که تو میگه متاسفم جونکوک هم میخنده که زنه نگاهی به کوکی انداخت و گفت : جونکوک تو تو کوکی: مادر بزرگ شما اینجا چی کار میکنید پیرزنه : خب اومده بودم خریدوای خدای من پس ابن خانم زیبا عروس گلمه نگاهی به کوک میکنی کوکی :ایشون مادر بزرگمن تو: مادربزرگت!مادربزرگب بغلت میکنه و میگه فکر نمیکردم انقدر کوکی خوب بتونه انتخواب تویه عروس بکنه دستش رو گذاشت رو سینه هات و گفت: فقط یکم اینا کوچیکن که می خواستی از خجالت اب شی بری تو زمین (اخه حتما باید جلوی کوکی این حرف رو میزدی ) کوکی دست مادر بزرگش که رو سنه هات بود رو میگیره و میگه بهتر برین جایی دیگه دیته به اعضای بدنش بزنین جلوی مردم زشته مادر بزرگ : اوه ببخشید من میرم کوک: کجا میرین مادر جون
مامان بزرگ : من برا خرید اومدم میرم و رو به تو میکنه و میگه اگه میدونستم تو عروسمی جداتون نمیکردم و میزاشتم بیشتر هم دیگه رو بوس کنید که لبخند کوچیکی میزمه و مادر بزرگه میره تو : عه چرا باید بیاد اینجا خرید کوک: خب اومده لباس بخره تو:پیرزن لباس می خواد چی کار کوک: عه با مادر بزدگ من درست صحبت کن تو: می خوام نکنم چقدر بی حیا بود دستاش رو جلوتو گذاشت رو سینه ی من بعد تو چرا خیره شده بودی به دستاش کوک: چون من شوهرتم خنده ی شیطانی میکنی و میگی : پس که شوهرمی میبینیم و رفتی طرفش و دستش رو گرفتی و سوار ماشین شدین و رفتین خونه خمین که رسیدین جیمین اومد و تمام بدنت رو گشت و گفت : بهت نزدیک نشد که هان تو:نه بابا من نمیزارم جیمین : باورم نمیشه قراره با یه پسر خر بری جشن و بگی من نامزدشم وایی کوک: هه دلتم بخواد همه دوست دارن من شوهرشون باشم تو: پس کنید پسر ها رو به جیمین گفتی : مگه کوکی چشه که جیمین شاخه در اورد رفتین بالا کوک : به طرفت اومد و شروع کرد بوس کردنت تو : هی چرا اینجوری میکنی کوک : ممنون که جلوش وایسادی که ...
مامان بزرگ : من برا خرید اومدم میرم و رو به تو میکنه و میگه اگه میدونستم تو عروسمی جداتون نمیکردم و میزاشتم بیشتر هم دیگه رو بوس کنید که لبخند کوچیکی میزمه و مادر بزرگه میره تو : عه چرا باید بیاد اینجا خرید کوک: خب اومده لباس بخره تو:پیرزن لباس می خواد چی کار کوک: عه با مادر بزدگ من درست صحبت کن تو: می خوام نکنم چقدر بی حیا بود دستاش رو جلوتو گذاشت رو سینه ی من بعد تو چرا خیره شده بودی به دستاش کوک: چون من شوهرتم خنده ی شیطانی میکنی و میگی : پس که شوهرمی میبینیم و رفتی طرفش و دستش رو گرفتی و سوار ماشین شدین و رفتین خونه خمین که رسیدین جیمین اومد و تمام بدنت رو گشت و گفت : بهت نزدیک نشد که هان تو:نه بابا من نمیزارم جیمین : باورم نمیشه قراره با یه پسر خر بری جشن و بگی من نامزدشم وایی کوک: هه دلتم بخواد همه دوست دارن من شوهرشون باشم تو: پس کنید پسر ها رو به جیمین گفتی : مگه کوکی چشه که جیمین شاخه در اورد رفتین بالا کوک : به طرفت اومد و شروع کرد بوس کردنت تو : هی چرا اینجوری میکنی کوک : ممنون که جلوش وایسادی که ...
۱۰.۷k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.