جوجه اردک زشت پارت۳
قسمت سوم
لونا
زیر چشمی بهش نگاهی انداختم که داشت با پوزخند نگام میکرد از نگاهش به خودم اصلا خوشم نیومد خواستم برم بیرون که مانع شد
شوگا: کجا جوجه اردک؟
خیلی دلم میخواست بزنمش ولی زورم بهش نمیرسید.
لونا: ببخشید اقا میخوام برم به کارام برسم....
خواستم دوباره برم که باز کارشو تکرار کرد
شوگا: بهت یاد ندادن اجازه بگیری؟
لونا: اجازه هست برم به بقیه کارام برسم؟.
متفکر نگام کرد و منم منتظر جوابش شدم
شوگا: اوووم.... نه.
لونا: چرا نه؟
شونه بالا انداخت و یک قدم اومد جلو، منم یه قدم رفتم عقب.
شوگا: الان که فکرشو میکنم میتونیم تنها توی اتاق کارای +18 کنیم نظرت چیه؟.
دلم میخواست همونجا جیغ بکشم، شوگا رو هل دادم و خودم به سرعت از اتاق اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاق خودم.
یه خودم نگاهی انداختم که مثل لبو سرخ شده بودم، خدایا من چم شد باید یکی میزدم تو گوشش چرا اینکارو نکردم.. کلافه نشستم روی تخت، به دوربرم نگاهی انداختم با فکر اینکه با خودم هیچی نیاورم از جام بلند شدم و راهمو به سمت اتاق اجوما کج کردم... وقتی به اتاقش رسیدم و در زدم، با صدای جذابش بهم اجازه ورود داد. با دیدنم لبخندی زد منم جواب لبخندشو با لبخند جواب دادم.
اجوما: کاری داشتی؟
لونا: بله، من با خودم وسایل نیاوردم اگه میشه بهم اجازه بدین برم خونمون و وسایلی که نیاز دارم بیارم.
اجوما: باشه فقط کسی نیست همراهیت کنه خودت تنها میتونی بیای؟.
لونا: بله.... عا راستی من دانشگاهم دارم خواستم ساعت های دانشگاهمو باهاتون هماهنگ کنم.....
بعد از هماهنگ کردن ساعت های دانشگاه و تعویض لباس به سمت خونم حرکت کردم وقتی وارد خونه شدم با سوت کوری خونه دلم گرفت نفسمو فوت کردم بیرون و به سمت اتاق کوچیک خودم حرکت کردم، چیز زیادی نداشتم فقط یه چندتا لباس برداشتم با لب تاپ و کتابای دانشگاهمو و وسایل بهداشتیمو. از اتاق خارج شدم و قفل خونه رو زدم و پیاده تا عمارت رفتم....
توی اتاق جدیدم داشتم وسایلمو میچیندم که در اتاق باز شد و سه تا دختر با خنده اومدن داخل وقتی متوجه من شدن خندشون قطع شد.
لونا: سلام من کیم لونا هستم هم اتاقی جدیدتون
بدون اینکه جواب بدن با اخم نگام کردن
_ هه تو چطور با ما هم اتاقی شدی چرا صورتت اینقدره زشته انگار هیولایی.
با حرفش هر سه تاشون زدن زیر خنده. بدون توجه بهشون نشستم سر جام و به کارم رسیدم.
+ بچه ها نکنه بیماری چیزی داشته باشع که صورتش اونجوریه.
× اگه بیماریش واگیر دار باشه چی اون وقت ماهم مثل اون میشم.
برگشتم سمتشون و از جام بلند شدم هر سه تاشون اخم کرده بودن یکیشون که وسط ایستاده بود یه قدم اومد جلو و گفت
_ از اینجا برو بیرون.
لونا: اگه نرم چی میشه؟
پوزخندی زد
_ اگه نری چی میشه؟ اوم میخوای بهت نشون بدم چی میشه؟
رفتم سمت وسایلم یکی از پیراهنامو برداشت و بهش نگاه کرد
_ خیلی قدیمه رنگشم رفتست.
پیراهنمو برداشت و زیر پاش لهش کرد
لونا: داری چیکار میکنی؟
بقیه هم بهش اضافه شدن و شروع کرد با بهم ریختن وسایلم یکیشون در اتاقو باز کرد و یکی یکی وسایلمو میریخت بیرون، رفتم سمتشو ولی سه به یک نشد.
لونا: بسه دیگه چیکار وسایلم دارید؟
× جای دختر زشتی مثل تو اینجا نیست.
دوباره رفتم سمتشون که اخر سر خودمو از اتاق پرت کردن بیرون... روی زمین افتاده بودم و به اتاق بسته شده روبه روم نگاهی انداختم دلم گریه میخواست بغض بدی راه گلومو بسته بود. به دوربرم نگاهی انداختم دیدم ندیمه های دیگه با بی تفاوتی بهم نگاه میکردن و یکی بکی میرفتن داخل اتاقاشون.
چمدونم رو باز کردم و وسایلمو شروع کردم به جم کردن وقتی کارم تموم شد از جام بلند شدم و به سمت حیات عمارت رفتم، هوا کمی سرد و با باد خنکی که میوزید احساس ارامش میکردم. چمدونم رو کشون کشون ب هگوشه ای از حیات بردم. بعد نبود یکم راه برم تا اتفاقات چند لحظه پیش رو فراموش کنم. شروع کردم به قدم زدن، رفتم سمت استخر اون ور حیات و روی لبش ایستادم از اب به ماه که کامل شده بود نگاه کردم، واقعا زیبا بود. همینجور که محو ماه شده بودم یهو با پخی که یکی کرد تعادلمو از دست دادم و خواستم بیوفتم داخل اب چشمامو محکم بستم که دستی دور کمرم حلقه شد.
ادامش داخل کامنتا
لونا
زیر چشمی بهش نگاهی انداختم که داشت با پوزخند نگام میکرد از نگاهش به خودم اصلا خوشم نیومد خواستم برم بیرون که مانع شد
شوگا: کجا جوجه اردک؟
خیلی دلم میخواست بزنمش ولی زورم بهش نمیرسید.
لونا: ببخشید اقا میخوام برم به کارام برسم....
خواستم دوباره برم که باز کارشو تکرار کرد
شوگا: بهت یاد ندادن اجازه بگیری؟
لونا: اجازه هست برم به بقیه کارام برسم؟.
متفکر نگام کرد و منم منتظر جوابش شدم
شوگا: اوووم.... نه.
لونا: چرا نه؟
شونه بالا انداخت و یک قدم اومد جلو، منم یه قدم رفتم عقب.
شوگا: الان که فکرشو میکنم میتونیم تنها توی اتاق کارای +18 کنیم نظرت چیه؟.
دلم میخواست همونجا جیغ بکشم، شوگا رو هل دادم و خودم به سرعت از اتاق اومدم بیرون و یه راست رفتم سمت اتاق خودم.
یه خودم نگاهی انداختم که مثل لبو سرخ شده بودم، خدایا من چم شد باید یکی میزدم تو گوشش چرا اینکارو نکردم.. کلافه نشستم روی تخت، به دوربرم نگاهی انداختم با فکر اینکه با خودم هیچی نیاورم از جام بلند شدم و راهمو به سمت اتاق اجوما کج کردم... وقتی به اتاقش رسیدم و در زدم، با صدای جذابش بهم اجازه ورود داد. با دیدنم لبخندی زد منم جواب لبخندشو با لبخند جواب دادم.
اجوما: کاری داشتی؟
لونا: بله، من با خودم وسایل نیاوردم اگه میشه بهم اجازه بدین برم خونمون و وسایلی که نیاز دارم بیارم.
اجوما: باشه فقط کسی نیست همراهیت کنه خودت تنها میتونی بیای؟.
لونا: بله.... عا راستی من دانشگاهم دارم خواستم ساعت های دانشگاهمو باهاتون هماهنگ کنم.....
بعد از هماهنگ کردن ساعت های دانشگاه و تعویض لباس به سمت خونم حرکت کردم وقتی وارد خونه شدم با سوت کوری خونه دلم گرفت نفسمو فوت کردم بیرون و به سمت اتاق کوچیک خودم حرکت کردم، چیز زیادی نداشتم فقط یه چندتا لباس برداشتم با لب تاپ و کتابای دانشگاهمو و وسایل بهداشتیمو. از اتاق خارج شدم و قفل خونه رو زدم و پیاده تا عمارت رفتم....
توی اتاق جدیدم داشتم وسایلمو میچیندم که در اتاق باز شد و سه تا دختر با خنده اومدن داخل وقتی متوجه من شدن خندشون قطع شد.
لونا: سلام من کیم لونا هستم هم اتاقی جدیدتون
بدون اینکه جواب بدن با اخم نگام کردن
_ هه تو چطور با ما هم اتاقی شدی چرا صورتت اینقدره زشته انگار هیولایی.
با حرفش هر سه تاشون زدن زیر خنده. بدون توجه بهشون نشستم سر جام و به کارم رسیدم.
+ بچه ها نکنه بیماری چیزی داشته باشع که صورتش اونجوریه.
× اگه بیماریش واگیر دار باشه چی اون وقت ماهم مثل اون میشم.
برگشتم سمتشون و از جام بلند شدم هر سه تاشون اخم کرده بودن یکیشون که وسط ایستاده بود یه قدم اومد جلو و گفت
_ از اینجا برو بیرون.
لونا: اگه نرم چی میشه؟
پوزخندی زد
_ اگه نری چی میشه؟ اوم میخوای بهت نشون بدم چی میشه؟
رفتم سمت وسایلم یکی از پیراهنامو برداشت و بهش نگاه کرد
_ خیلی قدیمه رنگشم رفتست.
پیراهنمو برداشت و زیر پاش لهش کرد
لونا: داری چیکار میکنی؟
بقیه هم بهش اضافه شدن و شروع کرد با بهم ریختن وسایلم یکیشون در اتاقو باز کرد و یکی یکی وسایلمو میریخت بیرون، رفتم سمتشو ولی سه به یک نشد.
لونا: بسه دیگه چیکار وسایلم دارید؟
× جای دختر زشتی مثل تو اینجا نیست.
دوباره رفتم سمتشون که اخر سر خودمو از اتاق پرت کردن بیرون... روی زمین افتاده بودم و به اتاق بسته شده روبه روم نگاهی انداختم دلم گریه میخواست بغض بدی راه گلومو بسته بود. به دوربرم نگاهی انداختم دیدم ندیمه های دیگه با بی تفاوتی بهم نگاه میکردن و یکی بکی میرفتن داخل اتاقاشون.
چمدونم رو باز کردم و وسایلمو شروع کردم به جم کردن وقتی کارم تموم شد از جام بلند شدم و به سمت حیات عمارت رفتم، هوا کمی سرد و با باد خنکی که میوزید احساس ارامش میکردم. چمدونم رو کشون کشون ب هگوشه ای از حیات بردم. بعد نبود یکم راه برم تا اتفاقات چند لحظه پیش رو فراموش کنم. شروع کردم به قدم زدن، رفتم سمت استخر اون ور حیات و روی لبش ایستادم از اب به ماه که کامل شده بود نگاه کردم، واقعا زیبا بود. همینجور که محو ماه شده بودم یهو با پخی که یکی کرد تعادلمو از دست دادم و خواستم بیوفتم داخل اب چشمامو محکم بستم که دستی دور کمرم حلقه شد.
ادامش داخل کامنتا
۲۸.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.