وقتی کمپانی مجبورتون کرد از هم جدا بشید ) پارت ۳ (آخر
#هیونجین
#استری_کیدز
با چشمای لرزونت توی چشماش رو نگاه میکردی....اونم مثل تو بود....درست مثل خودت ترسیده و درمونده بود..اما..هر دوتون همو میخواستید...
میخواستی بری سمتش و اونو محکمتوی بغلش بگیری...میخواستی اون پسر رو دلداری بدی...درست مثل قدیما با هم گریه کنید و با هم بخندین...اما...این برای جامعه خواسته ی زیادی بود...فقط و فقط چون ایدل بودین...باید حتی عشقتون رو هم فدای کارتون میکردین؟...این بی رحمی نبود ؟...
افکارت رو کنار گذاشتی و همینطور که دوباره و دوباره اشک توی چشمات جمع شده بود...از کنار هیون رد شدی که دستت توسطش گرفته شد....
سرت رو به سمتش برگردوندی..
اما جرعت نکردی توی چشماش نگاه کنی و سرت رو پایین انداختی و نگاهت رو به دستش که دست تورو حصار کرده بود دادی
+ و..ولم کن...
با صدایی آغشته به بغض لب زدی...نمیخواستی هرگز دستت رو ول کنه اما...تو دیگه به دروغ عادت کرده بودی...
_ ا...ا.ت
+ ولم کن هیونن
با صدای بلندی گفتی و سرت رو بالا آوردی و چشمانت رو که حالا اشک میریختن رو به هیونجین دادی...
+ لطفاً ولم کن
با لحنی پر از التماس لب زدی...اشک از چشمات آروم آروم فرو میریخت...نمیتونستی جلوش رو بگیری...فقط اشک میریختی و توی چشمای لرزون و پر از اشک مرد رو به روت خیره بودی...
_ یک بار ولت کردم....این اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم
صداش لرزون بود..فهمیدی که حالا پسرکت هم وجودش پر از غم و بغض از این دوریه...
خودت رو محکم توی بغلش انداختی و شروع کردی به گریه کردن...اشکهای چندین ماهت رو...توی بغل عشق زندگیت خالی میکردی...
هیون که حالا اونم آروم آروم همراه با تو اشکمیریخت..دستش رو به سمت موهات برد و سرت رو به شونش تکیه داد...موهات رو نوازش میکرد و تورو بیشتر توی بغلش میفشرد...
_ متاسفم..هق هق.... متاسفم عزیزم...ببخشید که ترکت کردم....هق هق...ببخشید عزیزکم
همینطور که پیشونیت به شونه ی پسر چسبیده بود و گریه میکردی دستت رو به سمت موهای خاکستری و کوتاه پسرک بردی و آروم نوازششون میکردی
+ تو هق..هق ...تقصیری نداری...هق هق..فرشته ی من...هق هق...دلم برات تنگ شده بود...
تورو با شدت بیشتری به خودش فشرد و لباش رو روی موهات گذاشت و آروم آروم بوسه های ریزی میکرد...
_ عزیزکم...عزیزکم...من اینجام...برای همیشه کنارتم...همینجا....قول میدم...قول میدم هرگز...هرگز دیگه ترکت نکنم....دیگه تورو از خودم جدا نمیکنم...زندگیه من
#استری_کیدز
با چشمای لرزونت توی چشماش رو نگاه میکردی....اونم مثل تو بود....درست مثل خودت ترسیده و درمونده بود..اما..هر دوتون همو میخواستید...
میخواستی بری سمتش و اونو محکمتوی بغلش بگیری...میخواستی اون پسر رو دلداری بدی...درست مثل قدیما با هم گریه کنید و با هم بخندین...اما...این برای جامعه خواسته ی زیادی بود...فقط و فقط چون ایدل بودین...باید حتی عشقتون رو هم فدای کارتون میکردین؟...این بی رحمی نبود ؟...
افکارت رو کنار گذاشتی و همینطور که دوباره و دوباره اشک توی چشمات جمع شده بود...از کنار هیون رد شدی که دستت توسطش گرفته شد....
سرت رو به سمتش برگردوندی..
اما جرعت نکردی توی چشماش نگاه کنی و سرت رو پایین انداختی و نگاهت رو به دستش که دست تورو حصار کرده بود دادی
+ و..ولم کن...
با صدایی آغشته به بغض لب زدی...نمیخواستی هرگز دستت رو ول کنه اما...تو دیگه به دروغ عادت کرده بودی...
_ ا...ا.ت
+ ولم کن هیونن
با صدای بلندی گفتی و سرت رو بالا آوردی و چشمانت رو که حالا اشک میریختن رو به هیونجین دادی...
+ لطفاً ولم کن
با لحنی پر از التماس لب زدی...اشک از چشمات آروم آروم فرو میریخت...نمیتونستی جلوش رو بگیری...فقط اشک میریختی و توی چشمای لرزون و پر از اشک مرد رو به روت خیره بودی...
_ یک بار ولت کردم....این اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم
صداش لرزون بود..فهمیدی که حالا پسرکت هم وجودش پر از غم و بغض از این دوریه...
خودت رو محکم توی بغلش انداختی و شروع کردی به گریه کردن...اشکهای چندین ماهت رو...توی بغل عشق زندگیت خالی میکردی...
هیون که حالا اونم آروم آروم همراه با تو اشکمیریخت..دستش رو به سمت موهات برد و سرت رو به شونش تکیه داد...موهات رو نوازش میکرد و تورو بیشتر توی بغلش میفشرد...
_ متاسفم..هق هق.... متاسفم عزیزم...ببخشید که ترکت کردم....هق هق...ببخشید عزیزکم
همینطور که پیشونیت به شونه ی پسر چسبیده بود و گریه میکردی دستت رو به سمت موهای خاکستری و کوتاه پسرک بردی و آروم نوازششون میکردی
+ تو هق..هق ...تقصیری نداری...هق هق..فرشته ی من...هق هق...دلم برات تنگ شده بود...
تورو با شدت بیشتری به خودش فشرد و لباش رو روی موهات گذاشت و آروم آروم بوسه های ریزی میکرد...
_ عزیزکم...عزیزکم...من اینجام...برای همیشه کنارتم...همینجا....قول میدم...قول میدم هرگز...هرگز دیگه ترکت نکنم....دیگه تورو از خودم جدا نمیکنم...زندگیه من
۳۵.۷k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.