پارت 88
جولیا: هیق، لطفا!
دیدم داره گریش میگیره، قبول کردم که اون هم تند دستم رو
کشید و از کابین اومدیم بیرون اومدیم. نگاهی به اطراف انداختم
که دیدم استادها یهجا جمع شدن و دارن نوشیدنی میخورن؛
جیمین هم درست کنار استاد مین بود و با جدیت داشتن در
مورد چیزی صحبت میکردن.
با کشیدن دستم توسط جولیا نگاهم رو ازشون گرفتم و همراه
جولیا به سمت ساحل رفتیم.
جولیا در حین راه رفتن شروع کرد به صحبت کردن:
جولیا: ببین ت، تو االن حاملهای و این یه چیز شوخی بردار
نیست؛ پس باید به خودت برسی و مواظب به خودت و فندق...
نه یعنی چیزه، عزیز خاله باشی!
ت :هوف، باشه جولیا.
جولیا: خوبه!
]پنج روز بعد[
روزها به مرور میگذشت؛ از بوسان برگشتیم و همه چیز کامال
آروم بود ولی این آرومی بدجور دل من رو میزد! چند روز
پیش جیمین ازم درخواست کرد که اگه شد در مورد خواستگاری
با بابا حرف بزنم ولی خب من یه خورده خجالت می کشیدم اما
امروز صبح تصمیم گرفتم که بگم.
امروز هم که شنبه بود و بابا خونه بود.
پایین رفتم و دیدم بابا تو سالن در حال خوندن روزنامهست و
مامان هم داشت کتاب میخوند. هر دو با شنیدن صدای پام، به
سمتم برگشتن.
ت :سلام، صبحتون بخیر!
هردو گفتن:
- صبح بخیر!
آروم صندلی رو کشیدم و نشستم و شروع به خوردن. نگاهی به
بابا کردم؛ انگاری اعصابش راحت بود. سرفه مصلحتی کردم تا
توجشون بهم جلب بشه که بابا سر بلند کرد.
ت:بابا اگه میشه میخوام در مورد موضوع مهمی با هردوتون
صحبت کنم.
بابای ت :باشه، سرت خوبه؟
لبخندی زدم گفتم:
ت :آره خوبم، گفتم که چیزی نیست.
مامان ت : ت دخترم چیزی شده من نمیدونم؟
این صدای نگران مامان بود که این رو گفت. سمتش برگشتم
ت:نه مامان جان! فقط یه تصادف کوچیک داشتم.
مامان ت : چی؟ چیزیت که نشد؟ چرا بهم نگفتی.
دیدم داره گریش میگیره، قبول کردم که اون هم تند دستم رو
کشید و از کابین اومدیم بیرون اومدیم. نگاهی به اطراف انداختم
که دیدم استادها یهجا جمع شدن و دارن نوشیدنی میخورن؛
جیمین هم درست کنار استاد مین بود و با جدیت داشتن در
مورد چیزی صحبت میکردن.
با کشیدن دستم توسط جولیا نگاهم رو ازشون گرفتم و همراه
جولیا به سمت ساحل رفتیم.
جولیا در حین راه رفتن شروع کرد به صحبت کردن:
جولیا: ببین ت، تو االن حاملهای و این یه چیز شوخی بردار
نیست؛ پس باید به خودت برسی و مواظب به خودت و فندق...
نه یعنی چیزه، عزیز خاله باشی!
ت :هوف، باشه جولیا.
جولیا: خوبه!
]پنج روز بعد[
روزها به مرور میگذشت؛ از بوسان برگشتیم و همه چیز کامال
آروم بود ولی این آرومی بدجور دل من رو میزد! چند روز
پیش جیمین ازم درخواست کرد که اگه شد در مورد خواستگاری
با بابا حرف بزنم ولی خب من یه خورده خجالت می کشیدم اما
امروز صبح تصمیم گرفتم که بگم.
امروز هم که شنبه بود و بابا خونه بود.
پایین رفتم و دیدم بابا تو سالن در حال خوندن روزنامهست و
مامان هم داشت کتاب میخوند. هر دو با شنیدن صدای پام، به
سمتم برگشتن.
ت :سلام، صبحتون بخیر!
هردو گفتن:
- صبح بخیر!
آروم صندلی رو کشیدم و نشستم و شروع به خوردن. نگاهی به
بابا کردم؛ انگاری اعصابش راحت بود. سرفه مصلحتی کردم تا
توجشون بهم جلب بشه که بابا سر بلند کرد.
ت:بابا اگه میشه میخوام در مورد موضوع مهمی با هردوتون
صحبت کنم.
بابای ت :باشه، سرت خوبه؟
لبخندی زدم گفتم:
ت :آره خوبم، گفتم که چیزی نیست.
مامان ت : ت دخترم چیزی شده من نمیدونم؟
این صدای نگران مامان بود که این رو گفت. سمتش برگشتم
ت:نه مامان جان! فقط یه تصادف کوچیک داشتم.
مامان ت : چی؟ چیزیت که نشد؟ چرا بهم نگفتی.
۵.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.