pawn/ادامه پارت ۱۱۶
تهیونگ با دیدن چرخ و فلک گفت: نه پرنسس ... اون خیلی بلنده... من ازش میترسم
یوجین: تو ترسویی؟
تهیونگ خنده بی صدایی کرد: مگه تو نمیترسی؟
یوجین: نه... اصلا
تهیونگ: ولی من میترسم... میشه نریم؟
یوجین: باشه... نمیخوام بترسی و گریه کنی
تهیونگ: ممنونم... عوضش میرم برات عروسک میگیرم
یوجین: هوراااا... پشمک چی؟
تهیونگ: مامی دعوات نمیکنه؟
یوجین: ولی تو باهاش حرف زدی
تهیونگ: اووو... آره آره....
*****
عصر بود...
ساعت از ۶ هم گذشته بود... با اصرار بقیه تماس نگرفت... اما چنان دلهره داشت که نمیتونست یه جا آروم بگیره.... بلاخره صدای زنگ در اومد... با خوشحالی به تراس اتاقش دوید و جلوی در حیاط رو نگاه کرد... ماشین تهیونگ رو دید... به سمت پله ها دوید...
خدمتکار به سمت در میرفت که ا/ت صداش زد: صبر کنین خودم میرم...
به سمت در رفت...
با باز کردن در یوجین رو دید که توی بغل تهیونگ بود...
مثل کسیکه توی بیابون بلاخره به آب رسیده باشه یوجین رو از تهیونگ گرفت و محکم بوسیدش... نوازشش کرد و پرسید: دختر خشگلم... بهت خوش گذشت؟
یوجین: خیلی زیاد...
میخوام برم عروسکمو به همه نشون بدم...
ا/ت توی این لحظه یوجین رو زمین گذاشت... و اون به سمت خونه رفت...
ا/ت طبق حرفی که پدرش زده بود سعی میکرد با تهیونگ محترمانه و خوب صحبت کنه تا اون هم کمی خشمش از ات فروکش کنه... برای همین گفت: ازت ممنونم که براش وقت گذاشتی...
اما چهره ی تهیونگ خالی از هر مهر و محبتی بود... با تنفر به ا/ت نگاه میکرد... خطوط نازک اخمی میون ابروهاش نشسته بود... ا/ت وقتی نگاهش به چشمای غضبناک تهیونگ افتاد متوجه عصبانیت شدیدش شد... اون تمام حالتای صورت تهیونگ رو میشناخت... چون شناختش مربوط به امروز و دیروز نبود...
تهیونگ بی توجه به کلام محبت آمیز ات گفت: ترسیدی نیارمش خونه... آره؟...
ا/ت با شنیدن این جمله جا خورد... انکار کرد... و گفت: فقط عادت ندارم یوجین انقد پیشم نباشه
تهیونگ: عادت کن از حالا به بعد...
چشمای ا/ت ناخواسته پر از اشک شد... سرشو پایین انداخت تا تهیونگ متوجه بغضش نشه...
ا/ت: امیدوارم از این رفتارات پشیمون نشی تهیونگ!
تهیونگ: هع... نترس... نمیشم...
فردا صبح میام میبرمش مهدکودک
ا/ت: ولی
تهیونگ: ولی چی؟
ا/ت: هیچی... بیا...
یوجین: تو ترسویی؟
تهیونگ خنده بی صدایی کرد: مگه تو نمیترسی؟
یوجین: نه... اصلا
تهیونگ: ولی من میترسم... میشه نریم؟
یوجین: باشه... نمیخوام بترسی و گریه کنی
تهیونگ: ممنونم... عوضش میرم برات عروسک میگیرم
یوجین: هوراااا... پشمک چی؟
تهیونگ: مامی دعوات نمیکنه؟
یوجین: ولی تو باهاش حرف زدی
تهیونگ: اووو... آره آره....
*****
عصر بود...
ساعت از ۶ هم گذشته بود... با اصرار بقیه تماس نگرفت... اما چنان دلهره داشت که نمیتونست یه جا آروم بگیره.... بلاخره صدای زنگ در اومد... با خوشحالی به تراس اتاقش دوید و جلوی در حیاط رو نگاه کرد... ماشین تهیونگ رو دید... به سمت پله ها دوید...
خدمتکار به سمت در میرفت که ا/ت صداش زد: صبر کنین خودم میرم...
به سمت در رفت...
با باز کردن در یوجین رو دید که توی بغل تهیونگ بود...
مثل کسیکه توی بیابون بلاخره به آب رسیده باشه یوجین رو از تهیونگ گرفت و محکم بوسیدش... نوازشش کرد و پرسید: دختر خشگلم... بهت خوش گذشت؟
یوجین: خیلی زیاد...
میخوام برم عروسکمو به همه نشون بدم...
ا/ت توی این لحظه یوجین رو زمین گذاشت... و اون به سمت خونه رفت...
ا/ت طبق حرفی که پدرش زده بود سعی میکرد با تهیونگ محترمانه و خوب صحبت کنه تا اون هم کمی خشمش از ات فروکش کنه... برای همین گفت: ازت ممنونم که براش وقت گذاشتی...
اما چهره ی تهیونگ خالی از هر مهر و محبتی بود... با تنفر به ا/ت نگاه میکرد... خطوط نازک اخمی میون ابروهاش نشسته بود... ا/ت وقتی نگاهش به چشمای غضبناک تهیونگ افتاد متوجه عصبانیت شدیدش شد... اون تمام حالتای صورت تهیونگ رو میشناخت... چون شناختش مربوط به امروز و دیروز نبود...
تهیونگ بی توجه به کلام محبت آمیز ات گفت: ترسیدی نیارمش خونه... آره؟...
ا/ت با شنیدن این جمله جا خورد... انکار کرد... و گفت: فقط عادت ندارم یوجین انقد پیشم نباشه
تهیونگ: عادت کن از حالا به بعد...
چشمای ا/ت ناخواسته پر از اشک شد... سرشو پایین انداخت تا تهیونگ متوجه بغضش نشه...
ا/ت: امیدوارم از این رفتارات پشیمون نشی تهیونگ!
تهیونگ: هع... نترس... نمیشم...
فردا صبح میام میبرمش مهدکودک
ا/ت: ولی
تهیونگ: ولی چی؟
ا/ت: هیچی... بیا...
۲۳.۲k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.