فیک جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_20
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#جونگکوک
#صبحروزبعد
با صدای آلارم چشمامو باز کردم و نگاهی به اتاقم که مشکی رنگ بود انداختم.
آروم روی تخت نشستم و کشو قوسی به بدنم دادم...
جونگکوک :آه خوب خوابیدما
آروم از روی تخت بلند شدم و بطرف اینه روبه روی تختم رفتم و شونه رو از روی میز برداشتم و موهامو شونه کردم...
دستو صورتمو شستم و از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم...
در یخچالو باز کردم و زل زدم بهش.
نفس عمیقی کشیدم و دستمو دراز کردن و بطری آب پرتقال رو برداشتم و آروم در یخچال رو بستم.
بطرف کابینت رفتم و درشو باز کردم و یک لیوان برداشتم و درشو بستم.
لیوان رو گذاشتم روی میز وسط آشپز خونه و در بطری رو باز کردم و لیوانو با آب پرتقال پر کردم.
بطری رو گذاشتم روی میز و لیوان برداشتم و یک یره همشو خوردم
جونگکوک :آه چسبیدااا
دوباره لیوانو پرش کردم که گوشیم زنگ خورد.
بطری رو گذاشتم و بطرف گوشیم که روی اپن بود رفتم.
برش داشتم و جواب دادم...
جونگکوک :بله؟
جیمین :هی زندگی مثل همیشه سرد صحبت میکنی... چطوری مصتر
بطرف لیوان آب پرتقالم رفتم و برش داشتم...
جونگکوک :خوبم... کاری داشتی؟
جرعه ای از آب پرتقالمو خوردم
جیمین :یا حتما باید کار داشته باشم که زنگ بزنم؟
زبونمو روی لبایی که طمع پرتقال رو به خودش گرفته بود کشیدم و گفتم...
جونگکوک :من که تو میشناسم هیونگ... کارتو بگو
صدای نامجون از پشت گوشی اومد...
نامجون :دلش میخواد امشب همه خونش جمع بشیم
جونگکوک :من حالشو ندارم کلی کار دارم هیونگ...باید کار کنم
لیوان رو بطرف دهنم بردم و مشغول خوردن آب پرتقال شدم
جیمین :عه که اینطور؟! باشه
آنا که میاد پس باید بهش مرخصی بدی
لیوان رو سریع گذاشتم روی میز و با عصبانیت داد زدم ...
جونگکوک :مگه من بهش مرخصی دادم که بیاد شب اونجا؟
جیمین :هی هی هی چته؟
گوشم پاره شد
جونگکوک :میگم مگه بهش مرخصی دادم؟
جیمین :ندی خودم رفیقمو میدزدم جیکی
جونگکوک :هوف باشه شب میام فقط نمیمونماااا
جیمین :حله داداش فعلا
گوشیو قط کردم و کوبوندمش روی میز...
باز هم قصه این دختره آنا!!
#𝒑𝒂𝒓𝒕_20
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#جونگکوک
#صبحروزبعد
با صدای آلارم چشمامو باز کردم و نگاهی به اتاقم که مشکی رنگ بود انداختم.
آروم روی تخت نشستم و کشو قوسی به بدنم دادم...
جونگکوک :آه خوب خوابیدما
آروم از روی تخت بلند شدم و بطرف اینه روبه روی تختم رفتم و شونه رو از روی میز برداشتم و موهامو شونه کردم...
دستو صورتمو شستم و از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم...
در یخچالو باز کردم و زل زدم بهش.
نفس عمیقی کشیدم و دستمو دراز کردن و بطری آب پرتقال رو برداشتم و آروم در یخچال رو بستم.
بطرف کابینت رفتم و درشو باز کردم و یک لیوان برداشتم و درشو بستم.
لیوان رو گذاشتم روی میز وسط آشپز خونه و در بطری رو باز کردم و لیوانو با آب پرتقال پر کردم.
بطری رو گذاشتم روی میز و لیوان برداشتم و یک یره همشو خوردم
جونگکوک :آه چسبیدااا
دوباره لیوانو پرش کردم که گوشیم زنگ خورد.
بطری رو گذاشتم و بطرف گوشیم که روی اپن بود رفتم.
برش داشتم و جواب دادم...
جونگکوک :بله؟
جیمین :هی زندگی مثل همیشه سرد صحبت میکنی... چطوری مصتر
بطرف لیوان آب پرتقالم رفتم و برش داشتم...
جونگکوک :خوبم... کاری داشتی؟
جرعه ای از آب پرتقالمو خوردم
جیمین :یا حتما باید کار داشته باشم که زنگ بزنم؟
زبونمو روی لبایی که طمع پرتقال رو به خودش گرفته بود کشیدم و گفتم...
جونگکوک :من که تو میشناسم هیونگ... کارتو بگو
صدای نامجون از پشت گوشی اومد...
نامجون :دلش میخواد امشب همه خونش جمع بشیم
جونگکوک :من حالشو ندارم کلی کار دارم هیونگ...باید کار کنم
لیوان رو بطرف دهنم بردم و مشغول خوردن آب پرتقال شدم
جیمین :عه که اینطور؟! باشه
آنا که میاد پس باید بهش مرخصی بدی
لیوان رو سریع گذاشتم روی میز و با عصبانیت داد زدم ...
جونگکوک :مگه من بهش مرخصی دادم که بیاد شب اونجا؟
جیمین :هی هی هی چته؟
گوشم پاره شد
جونگکوک :میگم مگه بهش مرخصی دادم؟
جیمین :ندی خودم رفیقمو میدزدم جیکی
جونگکوک :هوف باشه شب میام فقط نمیمونماااا
جیمین :حله داداش فعلا
گوشیو قط کردم و کوبوندمش روی میز...
باز هم قصه این دختره آنا!!
۵۶.۹k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.