صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت7
ساعت ـه 05:06 دقیقه ی بامداد}
از زبان راوی]
کل ـه لباس ـه مدرسه ـش خونی ـو پاره شده بود ـو جایی برای رفتن نداشت، سرمای اخرای پاییز هم باعث میشد که بدنش یخ بزنه ـو به لرزه در بیاد..
نوک ـه انگشتای دست ـو پاش بخاطر ـه سرمای زیاد قرمز شده بودن.
دستای لرزون ـشو بالا اورد ـو رو بینی ـو دهنش گذاشت ـو با بخار ـه دهن ـش سعی کرد تا دستشو گرم کنه.
دستشو رو سینه ـش گذاشت که همون موقع خون بالا اورد.
اسپری ـش شکسته بود ـو هرلحطه ممکن بود از حال بره.
پولی هم نداشت که برای خودش دوباره یه اسپری بگیره، تنها چیز ـه قیمتی ای که داشت فقط یه گردنبند بود که مادرش اونو بهش داده بود.
نفس نفس میزد ـو داشت میلرزید، سعی کرد تا سرمای بدنش ـو نادیده بگیره ـو یه فکری به حال ـه خودش کنه.
اگه اون گردنبند ـرو میفروخت میتونست دوباره یه اسپری ـه جدید بگیره اما چطور میتونست تنها یادگار ـه مادرشو بفروشه؟
حتی گوشی هم نداشت که از یکی کمک بخواد.
گوشی ـشو موقعی که اسپری ـش شکسته بود ازش دزدیده بودن.
اگرم از کسی کمک میخواست شماره ی کسی ـرو نداشت که ازش کمک بخواد.
فقط ـو فقط شماره ی یه نفر ـو داشت ـو حفظ کرده بود.
با تردید از جاش بلند شد ـو خواست دفترچه ـشو بیرون بیاره که یادش افتاد تو اجاره خونه جا گذاشته.
با عصبانیت مشت ـه محکمی به دیوار میزنه که باعث نیشه دیوار ترک بخوره ـو دستش کبود بشه.
با کلافگی دستشو گرفت ـو رو زمین نشست.
از شانس ـه بد ـش بارون شروع به باریدن کرد.
از زبان دازای]
بلاخره تموم شد!
لبخندی زدم ـو از رو میز بلند شدم.
کش ـو قوسی به خودم دادم.
نفس ـه راحتی کشیدم ـو سمت ـه تخت رفتم ـو روش دراز کشیدم.
چراغ ـو که کنار ـه تخت بود ـو خاموش کردم ـو خواستم بخوابم ولی با زنگ خوردن ـه گوشی خوابم بهم خورد.
با کلافگی گوشیو برداشتم.
یه شماره ی ناشناس.
اهمیتی ندادم ـو تماسو قطع کردم.
چشمامو رو هم گذاشتم که دوباره گوشی زنگ خورد، پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو تماس ـو وصل کردم ـو با بی حوصلگی گفتم: بله بفرمایید!
صدای از پشت ـه خط نیومد ـو تماس ـو قطع کرد.
یه مزاحم!
یه پیامک اومد.
همون شماره بود.
پیامکی که برام اومده بود ـو خوندم.
"دازای به کمک نیاز دارم"
با تعجب به پیامکی که اومده بود زل زدم.
کی بود؟
تا خواستم چیزی تایپ کنم دوباره یه پیام ـه دیگه برام اومد:
"دازای من چویا"
با کلمه ی چویا خشک ـم زد.
چویا از من کمک میخواد؟
تایپ کردم:
_الان کجا هستی؟ اتفاقی افتاده؟؟
گذر زمان*
نگفت چه اتفاقی افتاده ولی انگار بهم نیاز داره.
سریع کتم ـو پوشیدم ـو سوئیچ ـه ماشین ـو برداشتم ـو از خونه بیرون زدم.
سوار ـه ماشین ـو به ادرسی که گفته بود رفتم.
موقعی که به ادرس رسیدم با نور ـه ماشین تونستم چویا رو ببینم.
تو باجه ی تلفن بود ـو سرشو به شیشه چسبونده بود ـو سعی میکرد با دستاش جسم ـه کوچیک ـشو گرم کنه.
سریع از ماشین پیاده شدم ـو...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت7
#پارت7
ساعت ـه 05:06 دقیقه ی بامداد}
از زبان راوی]
کل ـه لباس ـه مدرسه ـش خونی ـو پاره شده بود ـو جایی برای رفتن نداشت، سرمای اخرای پاییز هم باعث میشد که بدنش یخ بزنه ـو به لرزه در بیاد..
نوک ـه انگشتای دست ـو پاش بخاطر ـه سرمای زیاد قرمز شده بودن.
دستای لرزون ـشو بالا اورد ـو رو بینی ـو دهنش گذاشت ـو با بخار ـه دهن ـش سعی کرد تا دستشو گرم کنه.
دستشو رو سینه ـش گذاشت که همون موقع خون بالا اورد.
اسپری ـش شکسته بود ـو هرلحطه ممکن بود از حال بره.
پولی هم نداشت که برای خودش دوباره یه اسپری بگیره، تنها چیز ـه قیمتی ای که داشت فقط یه گردنبند بود که مادرش اونو بهش داده بود.
نفس نفس میزد ـو داشت میلرزید، سعی کرد تا سرمای بدنش ـو نادیده بگیره ـو یه فکری به حال ـه خودش کنه.
اگه اون گردنبند ـرو میفروخت میتونست دوباره یه اسپری ـه جدید بگیره اما چطور میتونست تنها یادگار ـه مادرشو بفروشه؟
حتی گوشی هم نداشت که از یکی کمک بخواد.
گوشی ـشو موقعی که اسپری ـش شکسته بود ازش دزدیده بودن.
اگرم از کسی کمک میخواست شماره ی کسی ـرو نداشت که ازش کمک بخواد.
فقط ـو فقط شماره ی یه نفر ـو داشت ـو حفظ کرده بود.
با تردید از جاش بلند شد ـو خواست دفترچه ـشو بیرون بیاره که یادش افتاد تو اجاره خونه جا گذاشته.
با عصبانیت مشت ـه محکمی به دیوار میزنه که باعث نیشه دیوار ترک بخوره ـو دستش کبود بشه.
با کلافگی دستشو گرفت ـو رو زمین نشست.
از شانس ـه بد ـش بارون شروع به باریدن کرد.
از زبان دازای]
بلاخره تموم شد!
لبخندی زدم ـو از رو میز بلند شدم.
کش ـو قوسی به خودم دادم.
نفس ـه راحتی کشیدم ـو سمت ـه تخت رفتم ـو روش دراز کشیدم.
چراغ ـو که کنار ـه تخت بود ـو خاموش کردم ـو خواستم بخوابم ولی با زنگ خوردن ـه گوشی خوابم بهم خورد.
با کلافگی گوشیو برداشتم.
یه شماره ی ناشناس.
اهمیتی ندادم ـو تماسو قطع کردم.
چشمامو رو هم گذاشتم که دوباره گوشی زنگ خورد، پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو تماس ـو وصل کردم ـو با بی حوصلگی گفتم: بله بفرمایید!
صدای از پشت ـه خط نیومد ـو تماس ـو قطع کرد.
یه مزاحم!
یه پیامک اومد.
همون شماره بود.
پیامکی که برام اومده بود ـو خوندم.
"دازای به کمک نیاز دارم"
با تعجب به پیامکی که اومده بود زل زدم.
کی بود؟
تا خواستم چیزی تایپ کنم دوباره یه پیام ـه دیگه برام اومد:
"دازای من چویا"
با کلمه ی چویا خشک ـم زد.
چویا از من کمک میخواد؟
تایپ کردم:
_الان کجا هستی؟ اتفاقی افتاده؟؟
گذر زمان*
نگفت چه اتفاقی افتاده ولی انگار بهم نیاز داره.
سریع کتم ـو پوشیدم ـو سوئیچ ـه ماشین ـو برداشتم ـو از خونه بیرون زدم.
سوار ـه ماشین ـو به ادرسی که گفته بود رفتم.
موقعی که به ادرس رسیدم با نور ـه ماشین تونستم چویا رو ببینم.
تو باجه ی تلفن بود ـو سرشو به شیشه چسبونده بود ـو سعی میکرد با دستاش جسم ـه کوچیک ـشو گرم کنه.
سریع از ماشین پیاده شدم ـو...
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا_پارت7
۵.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.