P24
P24
ویو هوپی
لباسا رو از بادیگارد گرفتم و
رفتم تو اتاق پرو
لباسی که تنم بود رو دراوردم و اول اون بافت رو پوشیدم
ازشخوشم اومد و تسمیم
گرفتم بخرمش رفتم سراغ لباس بعدی که هودی آسمونی بود اونم
پوشیدم استیناش خیلی بلند بودن ولی دوستش داشتم رفتم سراغ لباس بعدی اونم بعد 3 مین
پوشیدم همشون بهم میومدن برای همین همشون رو برداشتم و
لباسام رو پوشیدم از اتاق پرو
اومدم بیرون و رفتم سمت مبلی که یونگی نشسته بود رسیدم بهش که چشماش رو باز کرد و برای ی لحظه
چشم تو چشم شدم و قدرت
تکلمم رو از دست دادم
یونگی. انتخاب کردی؟
با حرفش به خودم اومدم و نگاه لباسا کردم گرفتمشون جلوش
هوپی. اره
دیدم بلند شد اومد سمتم و لباسارو زیر و رو کرد
یونگی. همین؟
هوپی. اره دیگه
یونگی. هوففففففف مگه نگفتم زیاد بردار؟
هوپی. چرا ولی من زیاد از لباس زمستونه خوشم نمیاد تازه خودم تو
خونم لباس زمستونه دارم
یونگی. اوکی بیا بریم
رفتیم پیش فروشنده و لباسا رو گذاشتم رو میز
یونگی. اینا رو حساب کن
ف. ش: چشم
لباسا رو حساب کردیم و اومدیم بیرون که گوشی این گربه زنگ خورد
یونگی. ها
...
یونگی. بیرون
...
یونگی. چرا باید بلایی سرش بیارم؟
...
یونگی. یااااااا من حتی اگه بخوام بکشمشم فعلا کاری باهاش ندارم چون لازمش دارم
...
یونگی. اوکی بای بای
گوشی رو قطع کرد راستش وقتی حرف از کشتن شد ترسیدم ولی بروز ندادم
یونگی. چیزی لازم نداری؟!
هوپی. ن.. نه
یونگی. دروغ گوی خوبی نیستی... بیا
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوندم وای باز دستم رو گرفت النم بهش بگم دستم رو ول کن میگه «نمی خوام»خو به من چه نمی خواییییییییییییییییییییییییی
ایشششش
یونگی. تو گفتی مسواک میخوای پس چرا دروغ گفتی؟
هوپی. چی؟..... ا.. اها.... یادم رفت
بعد 2 مین رفتیم تو ی مغازه شبیه داروخانه بود
ف. ش: بفرمایید قربان چیزی لازم دارید؟
یونگی. بهترین مسواکاتو بیار
ف. ش: چشم
1 مین بعد
ف. ش: بفرمایید
یونگی. انتخاب کن
هوپی.ا.... این
یونگی. این رو با 7 تای دیگه بزار برامو ولی متفاوت باشن
ف. ش: چشم
هوپی. چرا این همه خریدی
یونگی. برای خودم و بچه ها هم خریدم تو عمارت مسواک نداریم
هوپی. آها
مسواکا رو هم خرید و همه ی وسایلا
رو داد دست بادیگارد بدبخت
و به سمت خروجی پاساژ راه افتادیم
بعد 6 مین راه رفتن و پشت سر گذاشتن راه رو از پاساژ زدیم بیرون
و یونگی به بادیگاردا گفت وسایلا رو بزارن تو ماشین
یونگی. بشین
نشستم اونم سوار شد و راه افتاد به سمت شهر
هوپی. کجا میریم؟
یونگی. میرم به باندم سر بزنم راهش کمی طولانیه اگه میخوای بخواب
هوپی. نه.... میمونم بیدار، امممم ف.. فقط میشه گوشیت رو بهم بدی میخوام زنگ بزنم به دوستم تا الا حتما خیلی نگرانم شده
یونگی. بیا... فقط حواست باشه کار اشتباهی نکنی وگرنه......
بفرمایید
ویو هوپی
لباسا رو از بادیگارد گرفتم و
رفتم تو اتاق پرو
لباسی که تنم بود رو دراوردم و اول اون بافت رو پوشیدم
ازشخوشم اومد و تسمیم
گرفتم بخرمش رفتم سراغ لباس بعدی که هودی آسمونی بود اونم
پوشیدم استیناش خیلی بلند بودن ولی دوستش داشتم رفتم سراغ لباس بعدی اونم بعد 3 مین
پوشیدم همشون بهم میومدن برای همین همشون رو برداشتم و
لباسام رو پوشیدم از اتاق پرو
اومدم بیرون و رفتم سمت مبلی که یونگی نشسته بود رسیدم بهش که چشماش رو باز کرد و برای ی لحظه
چشم تو چشم شدم و قدرت
تکلمم رو از دست دادم
یونگی. انتخاب کردی؟
با حرفش به خودم اومدم و نگاه لباسا کردم گرفتمشون جلوش
هوپی. اره
دیدم بلند شد اومد سمتم و لباسارو زیر و رو کرد
یونگی. همین؟
هوپی. اره دیگه
یونگی. هوففففففف مگه نگفتم زیاد بردار؟
هوپی. چرا ولی من زیاد از لباس زمستونه خوشم نمیاد تازه خودم تو
خونم لباس زمستونه دارم
یونگی. اوکی بیا بریم
رفتیم پیش فروشنده و لباسا رو گذاشتم رو میز
یونگی. اینا رو حساب کن
ف. ش: چشم
لباسا رو حساب کردیم و اومدیم بیرون که گوشی این گربه زنگ خورد
یونگی. ها
...
یونگی. بیرون
...
یونگی. چرا باید بلایی سرش بیارم؟
...
یونگی. یااااااا من حتی اگه بخوام بکشمشم فعلا کاری باهاش ندارم چون لازمش دارم
...
یونگی. اوکی بای بای
گوشی رو قطع کرد راستش وقتی حرف از کشتن شد ترسیدم ولی بروز ندادم
یونگی. چیزی لازم نداری؟!
هوپی. ن.. نه
یونگی. دروغ گوی خوبی نیستی... بیا
دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوندم وای باز دستم رو گرفت النم بهش بگم دستم رو ول کن میگه «نمی خوام»خو به من چه نمی خواییییییییییییییییییییییییی
ایشششش
یونگی. تو گفتی مسواک میخوای پس چرا دروغ گفتی؟
هوپی. چی؟..... ا.. اها.... یادم رفت
بعد 2 مین رفتیم تو ی مغازه شبیه داروخانه بود
ف. ش: بفرمایید قربان چیزی لازم دارید؟
یونگی. بهترین مسواکاتو بیار
ف. ش: چشم
1 مین بعد
ف. ش: بفرمایید
یونگی. انتخاب کن
هوپی.ا.... این
یونگی. این رو با 7 تای دیگه بزار برامو ولی متفاوت باشن
ف. ش: چشم
هوپی. چرا این همه خریدی
یونگی. برای خودم و بچه ها هم خریدم تو عمارت مسواک نداریم
هوپی. آها
مسواکا رو هم خرید و همه ی وسایلا
رو داد دست بادیگارد بدبخت
و به سمت خروجی پاساژ راه افتادیم
بعد 6 مین راه رفتن و پشت سر گذاشتن راه رو از پاساژ زدیم بیرون
و یونگی به بادیگاردا گفت وسایلا رو بزارن تو ماشین
یونگی. بشین
نشستم اونم سوار شد و راه افتاد به سمت شهر
هوپی. کجا میریم؟
یونگی. میرم به باندم سر بزنم راهش کمی طولانیه اگه میخوای بخواب
هوپی. نه.... میمونم بیدار، امممم ف.. فقط میشه گوشیت رو بهم بدی میخوام زنگ بزنم به دوستم تا الا حتما خیلی نگرانم شده
یونگی. بیا... فقط حواست باشه کار اشتباهی نکنی وگرنه......
بفرمایید
۳.۵k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.