𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁴⁸
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ) 𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁴⁸
هاری ویو:
پدربزرگ: هوففف رفت + ممنون بهم یاد آوری کردین پدر جونم واگرنه بدبخت میشدیم. پدربزرگ و مادربزرگ دوتاشون نگرانم بودن رفتیم سمتدر در رو باز کردم هوسوک با تعجب به در نگاه کرد خدایا از زیر ماسک نشناسه منو _ ما...مادربزرگ....پ..پدربزرگ . مادربزرگ: نوه ی عزیزم . هوسوک هانا رو گذاشت رو زمین خیلی کوچولو بود تعادلش تو وایسادن به هم خورد سریع دویدم گرفتمش به هوسوک و پدر بزرگ و مادربزرگش نگاه کردم اشکم در اومد دست کوچولویی اومد رو سرم به بچه ی تو بغلم نگاه کردم بچه ای خودم بچه ایی که بعد سالها دیدمش _ اهم ببخشید شما . + خب من. مادربزرگ به جای من گفت : این دختر چند سال خیلی کمکمون کرده مثل دخترمه + مندوست کیم هاری هستم اون بهمن تمام قضیه رو گفته بود تا وقتی فهمیدم مادربزرگتون زنده هست بهشون گفتم و ادرس رو از هاری خواستم ¥ چی هاری کجاس ؟ . همه با تعجب بهم خیره شده بودن لیا دستش تو دست هان قفل شده بود حتما بلاخره اعتراف کردن £ میشه بگی هاری کجاست . هوسوک هانا رو از بغلم گرفت و گفت _ چرا میخوای بدونی یه خیانتکار کجاس حتی مرده و زندش هم برام مهم نیست . مادربزرگ: وا هوسوک مادر بچه اته . بغض بدی گرفتم از حرفش + ببخشید نمی تونستم واقعا انقدر سنگ دل باشید نسبت به هاری شما یه چیزایی رو نمیدونید _ همهچی رو میدونم اون اون یه خیانتکار و قاتل منه اون با دو نفر که میخواستن منو بکشن دست به یکی کرده بود نه دستیارش شده بود + دلیل این همه نفرتتون نسبت بهش چیه زود قضاوت نکنین مادرجون و پدر جون من وظیفهام رو انجام دادم والان هم میرم نمیخوام اینجاهم یه لحظه باشم که دوستم رو الکی قضاوت میکنن رفتم سمت در مادربزرگ با داد گفت : نه وایسا هاریییی....نه چیزه دوست هاری _ مادربزرگ چی گفتین . پدربزرگ: چیزی نگفت . سر جام خشک شده بودم صدای قدم های محکم هوسوک به سمتم میومد از عقب دستش رو برد سمت ماسکم دستش رو گرفتم برگشتم سمتش توی یک ثانیه به دیوار برخورد کردم با یهدستش دستم رو برد بالای سرم دستش رو برد سمت ماسکم و برداشت _ این زخم چیهروی صورتت + فکر نمیکردم نگران یه خیانتکار بشید. دستامو ول کرد زدمش کنار جلوی صورتمو گرفتمو و میخواستم برم که با داد هوسوک پام فلج شد _ حق نداری پاتو بزاری بیرون واگرنه تنبیه ات میکنم ( با داد ) . برگشتم . مادربزرگ: هاری لطفا. زخم رو کندم . هانا:پا...پا...مامان....لو....اذیت....نتن . هان: وایسا این بچه از کجا هاری رو دیده ¥ ععععع حرف زد بلاخره _ هاری چرا اون کارو کردی . نگاهمو از هانا گرفتم و دادم به هوسوک + چون من خیانتکارم مادربزرگ من میرم یادتون باشه چیزی نگید . با گریه و دو رفتم به سمتدروازه همینطور ادامه میدادم
بخاطراینکهبهمدارسنزدیکیمشایدنتونستمزیاد بیام.توگوشیاینفیکروتاپارتآخرمیزارم....میدونممهربونم
هاری ویو:
پدربزرگ: هوففف رفت + ممنون بهم یاد آوری کردین پدر جونم واگرنه بدبخت میشدیم. پدربزرگ و مادربزرگ دوتاشون نگرانم بودن رفتیم سمتدر در رو باز کردم هوسوک با تعجب به در نگاه کرد خدایا از زیر ماسک نشناسه منو _ ما...مادربزرگ....پ..پدربزرگ . مادربزرگ: نوه ی عزیزم . هوسوک هانا رو گذاشت رو زمین خیلی کوچولو بود تعادلش تو وایسادن به هم خورد سریع دویدم گرفتمش به هوسوک و پدر بزرگ و مادربزرگش نگاه کردم اشکم در اومد دست کوچولویی اومد رو سرم به بچه ی تو بغلم نگاه کردم بچه ای خودم بچه ایی که بعد سالها دیدمش _ اهم ببخشید شما . + خب من. مادربزرگ به جای من گفت : این دختر چند سال خیلی کمکمون کرده مثل دخترمه + مندوست کیم هاری هستم اون بهمن تمام قضیه رو گفته بود تا وقتی فهمیدم مادربزرگتون زنده هست بهشون گفتم و ادرس رو از هاری خواستم ¥ چی هاری کجاس ؟ . همه با تعجب بهم خیره شده بودن لیا دستش تو دست هان قفل شده بود حتما بلاخره اعتراف کردن £ میشه بگی هاری کجاست . هوسوک هانا رو از بغلم گرفت و گفت _ چرا میخوای بدونی یه خیانتکار کجاس حتی مرده و زندش هم برام مهم نیست . مادربزرگ: وا هوسوک مادر بچه اته . بغض بدی گرفتم از حرفش + ببخشید نمی تونستم واقعا انقدر سنگ دل باشید نسبت به هاری شما یه چیزایی رو نمیدونید _ همهچی رو میدونم اون اون یه خیانتکار و قاتل منه اون با دو نفر که میخواستن منو بکشن دست به یکی کرده بود نه دستیارش شده بود + دلیل این همه نفرتتون نسبت بهش چیه زود قضاوت نکنین مادرجون و پدر جون من وظیفهام رو انجام دادم والان هم میرم نمیخوام اینجاهم یه لحظه باشم که دوستم رو الکی قضاوت میکنن رفتم سمت در مادربزرگ با داد گفت : نه وایسا هاریییی....نه چیزه دوست هاری _ مادربزرگ چی گفتین . پدربزرگ: چیزی نگفت . سر جام خشک شده بودم صدای قدم های محکم هوسوک به سمتم میومد از عقب دستش رو برد سمت ماسکم دستش رو گرفتم برگشتم سمتش توی یک ثانیه به دیوار برخورد کردم با یهدستش دستم رو برد بالای سرم دستش رو برد سمت ماسکم و برداشت _ این زخم چیهروی صورتت + فکر نمیکردم نگران یه خیانتکار بشید. دستامو ول کرد زدمش کنار جلوی صورتمو گرفتمو و میخواستم برم که با داد هوسوک پام فلج شد _ حق نداری پاتو بزاری بیرون واگرنه تنبیه ات میکنم ( با داد ) . برگشتم . مادربزرگ: هاری لطفا. زخم رو کندم . هانا:پا...پا...مامان....لو....اذیت....نتن . هان: وایسا این بچه از کجا هاری رو دیده ¥ ععععع حرف زد بلاخره _ هاری چرا اون کارو کردی . نگاهمو از هانا گرفتم و دادم به هوسوک + چون من خیانتکارم مادربزرگ من میرم یادتون باشه چیزی نگید . با گریه و دو رفتم به سمتدروازه همینطور ادامه میدادم
بخاطراینکهبهمدارسنزدیکیمشایدنتونستمزیاد بیام.توگوشیاینفیکروتاپارتآخرمیزارم....میدونممهربونم
۵۱.۸k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.