فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۸
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۸
ا.ت ویو
همنجوری میخاستم فرار کنم اما نمیشد...نمیدونم با اينکه چشم ندارن چجوری منو میبینن...کمی ازشون دور شده بودم ک با بو کشیدن نزدیکم اومدن و يکيشون درس با اون دستای ترسناکش از دو طرف صورتم گرفت.....
با افتادنم زمین چاقو از دستم افتاده بود اونور راهرو ک دستم بهش نمیرسید.
انگار میخاستن اعضای بدنمو از هم جدا کنه، چون هرکدوم از یجای بدنم میکشیدن...
دست و پا میزدم اما حتی تکون نمیخوردین..دیگه کم کم فک کردم بدنم از هم جدا شد.....ک از دور یه صدای اومد..ک این باعث شد اونا ازم دور شن.....
با درد کلِ بدنم و خون دماغم و اشکام خداروشکر کردم ک هنوزم زندم...
ترک های زمين بیشتر از قبل شده بود ک اگه یه دقیقه ای دیگه اونجا میموندم شاید میشکست.....
هانا رو از دور دیدم ک سمتم میومد.....سریع از دستم گرفت و بلندم کرد و کشیدم ....ک بعد از دور شدن ما اونجای راهرو شکست و همه ی کف راهرو فرو ریخت.
هانا کمک شد تا بشینم..رو زمین نشستم ک با یه دستمال خون دماغمو پاک کردم....و بعدش گفت...
هانا: چیزی نیس تموم شد...
فقط هق هق میکردم و از ترس نمیتونستم حرفی بزنم...ک اون پسره اومد...
جیهوپ: تموم شد رفتن...
هانا: کجا..
جیهوپ: اون پنجره طبقه پایین..کاری کردم همشون از اونجا بیپره...
هانا: ممنون...
جیهوپ: من کاری نکردم....
کنارم نشست و گفت..
جیهوپ: حالت خوبه....
با لکنت زیاد تونستم بگم ک حالم خوبه.....
هانا: وقت نشد بپرسم اسمت چیه.
جیهوپ: اسمم جیهوپه....
هانا: چرا اومدین اینجا...
جیهوپ: چون کنجکاو اینجا بودیم...
هانا: بقیه دوستات...
جیهوپ: تو اون باطری ها....
با دستای لرزون باطری هارو بیرون کردم....و جلو اونا گذاشتم اما فقط ۵ تا بود...
ا.ت: چرا اینا فقط ۵ تاست...
جیهوپ: چون اون یکی دیگه رو باید پیدا کنیم...فک کنم جونگکوک باشه...
ا.ت:جونگکوک...
جیهوپ: آره.....
ا.ت: اما چرا اون...
جیهوپ: خب چون اون اولین نفری بود ک به اون دکتر عوضی باور کرد اما بعدا ک فهمید چجور آدمیه...خاست بکشتش اما نتونست..منم نمیدونم روح اون کجاست....فقط اون دکتر میدونه...
ا.ت: پس اون دکتر کجاست...
جیهوپ: آخرین طبقه....اما هيچکی نتونستم به طبقه آخر برسه چون با هر طبقه ک بالا میرم به طبقه ها اضافه میشه از بیرون ساختمون فقط ۲ طبقه ست...از طبقه اول ۲۰ و هر طبقه ک بالا بیایم یه طبقه اضافه میشه...
ا.ت: پس چجوری گیرش بیاریم....
جیهوپ: نمیدونم...ما باید کتاب جادویی رو پیدا کنیم....
ا.ت: کتاب جادویی....
جیهوپ: آره......باید اونو پیدا کنیم ک قبل اون باید جونگکوک و آزاد کنیم...
هانا: تو نمیدونی...
جیهوپ: من اولین کسی بودم ک تسخیر شدم...چون اولین نفر بودم چیزی زیادی نمیدونم...
ا.ت: اما چجوری جونگکوک و پیدا کنم....
جیهوپ: نمیدونم....
هانا: الان ولشون کنین..اول بزارین این روحارو آزاد کنیم.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شرط فقط فالورا باید ۷۷۰ بشه.
ا.ت ویو
همنجوری میخاستم فرار کنم اما نمیشد...نمیدونم با اينکه چشم ندارن چجوری منو میبینن...کمی ازشون دور شده بودم ک با بو کشیدن نزدیکم اومدن و يکيشون درس با اون دستای ترسناکش از دو طرف صورتم گرفت.....
با افتادنم زمین چاقو از دستم افتاده بود اونور راهرو ک دستم بهش نمیرسید.
انگار میخاستن اعضای بدنمو از هم جدا کنه، چون هرکدوم از یجای بدنم میکشیدن...
دست و پا میزدم اما حتی تکون نمیخوردین..دیگه کم کم فک کردم بدنم از هم جدا شد.....ک از دور یه صدای اومد..ک این باعث شد اونا ازم دور شن.....
با درد کلِ بدنم و خون دماغم و اشکام خداروشکر کردم ک هنوزم زندم...
ترک های زمين بیشتر از قبل شده بود ک اگه یه دقیقه ای دیگه اونجا میموندم شاید میشکست.....
هانا رو از دور دیدم ک سمتم میومد.....سریع از دستم گرفت و بلندم کرد و کشیدم ....ک بعد از دور شدن ما اونجای راهرو شکست و همه ی کف راهرو فرو ریخت.
هانا کمک شد تا بشینم..رو زمین نشستم ک با یه دستمال خون دماغمو پاک کردم....و بعدش گفت...
هانا: چیزی نیس تموم شد...
فقط هق هق میکردم و از ترس نمیتونستم حرفی بزنم...ک اون پسره اومد...
جیهوپ: تموم شد رفتن...
هانا: کجا..
جیهوپ: اون پنجره طبقه پایین..کاری کردم همشون از اونجا بیپره...
هانا: ممنون...
جیهوپ: من کاری نکردم....
کنارم نشست و گفت..
جیهوپ: حالت خوبه....
با لکنت زیاد تونستم بگم ک حالم خوبه.....
هانا: وقت نشد بپرسم اسمت چیه.
جیهوپ: اسمم جیهوپه....
هانا: چرا اومدین اینجا...
جیهوپ: چون کنجکاو اینجا بودیم...
هانا: بقیه دوستات...
جیهوپ: تو اون باطری ها....
با دستای لرزون باطری هارو بیرون کردم....و جلو اونا گذاشتم اما فقط ۵ تا بود...
ا.ت: چرا اینا فقط ۵ تاست...
جیهوپ: چون اون یکی دیگه رو باید پیدا کنیم...فک کنم جونگکوک باشه...
ا.ت:جونگکوک...
جیهوپ: آره.....
ا.ت: اما چرا اون...
جیهوپ: خب چون اون اولین نفری بود ک به اون دکتر عوضی باور کرد اما بعدا ک فهمید چجور آدمیه...خاست بکشتش اما نتونست..منم نمیدونم روح اون کجاست....فقط اون دکتر میدونه...
ا.ت: پس اون دکتر کجاست...
جیهوپ: آخرین طبقه....اما هيچکی نتونستم به طبقه آخر برسه چون با هر طبقه ک بالا میرم به طبقه ها اضافه میشه از بیرون ساختمون فقط ۲ طبقه ست...از طبقه اول ۲۰ و هر طبقه ک بالا بیایم یه طبقه اضافه میشه...
ا.ت: پس چجوری گیرش بیاریم....
جیهوپ: نمیدونم...ما باید کتاب جادویی رو پیدا کنیم....
ا.ت: کتاب جادویی....
جیهوپ: آره......باید اونو پیدا کنیم ک قبل اون باید جونگکوک و آزاد کنیم...
هانا: تو نمیدونی...
جیهوپ: من اولین کسی بودم ک تسخیر شدم...چون اولین نفر بودم چیزی زیادی نمیدونم...
ا.ت: اما چجوری جونگکوک و پیدا کنم....
جیهوپ: نمیدونم....
هانا: الان ولشون کنین..اول بزارین این روحارو آزاد کنیم.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
شرط فقط فالورا باید ۷۷۰ بشه.
۱۴.۴k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.