پارت20
#پارت20
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
همونطور که حدس زدم اردلان راس ساعت ۱۰ اومد و بعد از کلی گشتن ، نشست روی مبل و گفت:
_ یعنی واقعا ولش کردی تا بره؟!
به تبعیت ازش نشستم و پامو انداختم رو اون یکی پام
+ آره خیلی چموش بود
حوصله اشو نداشتم
یه تای ابروشو انداخت بالا و نافذ نگام کرد
_ باشه پس من دیگه برم کم کم
کلاس دارم میترسم دیرم بشه
+ به سلامت
مراقب خودش باش
_ فعلا بای
با رفتن اردلان خودمو به سمیه رسوندم که داخل اشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود
+ چیشد سمیه؟ دختره رو بردی انباری؟
_ بعله آقا بردمش ، قرصایی هم که گفتین بهش دادم ، فعلا خوابیده
+ خیلی خُب ، چند ساعت دیگه تاثیر قرصا میپره و میتونی بیاریش
_ چشم آقا
به اتاقم برگشتم و به کارای عقب موندم پرداختم...
بعد ازچند ساعت کار کردن نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ۳ رو نشون میداد
سمیه ناهارو برام تو اتاق آورد و با اشتها شروع به خوردن کردم ، غذام که تموم شد دستمالی برداشتم و دور لبمو پاک کردم
چند دقیقه بعد سمیه برای بردن ظرف غذا اومد که گفتم:
+ برو دختره رو ببار
فک کنم دیگه باید تا الان بیدار شده باشه
_ بعله اقا
سمیه همراه سینی غذا از اتاق رفت بیرون
بی تابانه منتظر بودم تا بهسا بیدار شه تا به چیزی که از دیشب منتظرش بودم برسم...
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
همونطور که حدس زدم اردلان راس ساعت ۱۰ اومد و بعد از کلی گشتن ، نشست روی مبل و گفت:
_ یعنی واقعا ولش کردی تا بره؟!
به تبعیت ازش نشستم و پامو انداختم رو اون یکی پام
+ آره خیلی چموش بود
حوصله اشو نداشتم
یه تای ابروشو انداخت بالا و نافذ نگام کرد
_ باشه پس من دیگه برم کم کم
کلاس دارم میترسم دیرم بشه
+ به سلامت
مراقب خودش باش
_ فعلا بای
با رفتن اردلان خودمو به سمیه رسوندم که داخل اشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود
+ چیشد سمیه؟ دختره رو بردی انباری؟
_ بعله آقا بردمش ، قرصایی هم که گفتین بهش دادم ، فعلا خوابیده
+ خیلی خُب ، چند ساعت دیگه تاثیر قرصا میپره و میتونی بیاریش
_ چشم آقا
به اتاقم برگشتم و به کارای عقب موندم پرداختم...
بعد ازچند ساعت کار کردن نگاهی به ساعت مچیم انداختم که ۳ رو نشون میداد
سمیه ناهارو برام تو اتاق آورد و با اشتها شروع به خوردن کردم ، غذام که تموم شد دستمالی برداشتم و دور لبمو پاک کردم
چند دقیقه بعد سمیه برای بردن ظرف غذا اومد که گفتم:
+ برو دختره رو ببار
فک کنم دیگه باید تا الان بیدار شده باشه
_ بعله اقا
سمیه همراه سینی غذا از اتاق رفت بیرون
بی تابانه منتظر بودم تا بهسا بیدار شه تا به چیزی که از دیشب منتظرش بودم برسم...
۲.۹k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.