pawn/ ادامه پارت ۱۷۸
اسلایدها: تهیونگ، یوجین
بدون اینکه تو چشمای کارولین نگاه کنه شروع کرد به حرف زدن...
ا/ت: خب... راستشو بخوای... خیلی تغییر کرده...
نسبت به پنج سال پیش خیلی چیزا توش عوض شده
کارولین: مثلا؟
ا/ت: پخته تر شده... صبور... سرسنگین...
نگاهاش عمیق تره...
یه جنتلمن واقعی!...
وقتی باهام حرف میزنه لحنش پر از مهربونیه... در برابر همه ی اذیتام تا امروز سکوت کرده!...
اون دیگه مثل دوران نوجوونیش احساساتی و زودرنج نیست...
کارولین حواسش به ات بود... اون موقع حرف زدن از تهیونگ اشتیاق داشت... چشماش پر از هیجان عشق بود...
روی لبهاش لبخندی نشست و ادامه داد: باید رفتارشو با یوجین ببینی!... پدر بودن خیلی بهش میاد!
کارولین: خب... خودتو ببین!... چجوری ازش حرف میزنی!... حالا فک میکنم تو عادت کردی به این که تهیونگ نازتو بکشه... تو دوس نداری این ماجرا رو تموم کنی چون تشنه ی اینی که مدام این رفتارای عاشقانشو ببینی!
ا/ت: سعی میکنم به حرفات فک کنم کارولین ... خیلی ازت ممنونم
کارولین: خواهش میکنم چویی ات... حالا اگه اجازه بدی به کارم برسم
ا/ت: باشه... پس فعلا...
**********
تهیونگ خودش دنبال یوجین رفت و از مهدکودک آوردش...
وقتی رسیدن خونه تهیونگ گفت: یوجینا... چطوره برات برنامه کودک بزارم و منم خستم یکم استراحت کنم؟
یوجین: نخیر نمیخوام
تهیونگ: پس چی میخوای؟
یوجین: بازی
تهیونگ: باشه... کدوم یکی از اسباب بازیاتو میخوای بهت بدم؟
یوجین: میخوام با تو بازی کنم... تنهایی نمیخوام
تهیونگ: آخه من خستم
یوجین: اگر بازی نکنی باهات قهرم...
یوجین رو در آغوش کشید و بوسید...
تهیونگ: نه... تو دیگه باهام قهر نکن حداقل... اونجوری دیگه کسی نیست منو نوازش کنه...
یوجین دستشو بالا آورد و روی سر تهیونگ کشید... تهیونگ دستشو گرفت و روی دستشو بوسید...
تهیونگ: بریم بازی!
یوجین: هوراااااااا....
*********
یک ساعت بعد...
ا/ت که وارد خونه شد صدای جیغ و خنده های بلند یوجین رو شنید... اولش ترسید... ولی وقتی جلو رفت تهیونگ و یوجین رو دید با تفنگای اسباب بازی توی دستشون...
دور ایستاد و بهشون چشم دوخت... اونا هنوز متوجهش نشده بودن...
تهیونگ: یوجیناااا... تفنگ کوچیکو به من دادی که!
یوجین: خب چیکار کنم... هدفونم صورتیه باید تفنگمم صورتی باشه.... تازه من صورتی دوس دارم نه زرد!...
ا/ت با دیدنشون احساساتی شد... برای اولین بار احساس کرد یه خانواده داره... برای یک لحظه چیزی نمونده بود که بره و بغلشون کنه و اشک شوق بریزه... اما خودشو کنترل کرد...
ا/ت: اوهوم اوهوم...
تهیونگ و یوجین نگاهش کردن...
یوجین تفنگشو انداخت و دوید...
یوجین: مامی... اومدی!
ا/ت: بله عزیزم...
بدون اینکه تو چشمای کارولین نگاه کنه شروع کرد به حرف زدن...
ا/ت: خب... راستشو بخوای... خیلی تغییر کرده...
نسبت به پنج سال پیش خیلی چیزا توش عوض شده
کارولین: مثلا؟
ا/ت: پخته تر شده... صبور... سرسنگین...
نگاهاش عمیق تره...
یه جنتلمن واقعی!...
وقتی باهام حرف میزنه لحنش پر از مهربونیه... در برابر همه ی اذیتام تا امروز سکوت کرده!...
اون دیگه مثل دوران نوجوونیش احساساتی و زودرنج نیست...
کارولین حواسش به ات بود... اون موقع حرف زدن از تهیونگ اشتیاق داشت... چشماش پر از هیجان عشق بود...
روی لبهاش لبخندی نشست و ادامه داد: باید رفتارشو با یوجین ببینی!... پدر بودن خیلی بهش میاد!
کارولین: خب... خودتو ببین!... چجوری ازش حرف میزنی!... حالا فک میکنم تو عادت کردی به این که تهیونگ نازتو بکشه... تو دوس نداری این ماجرا رو تموم کنی چون تشنه ی اینی که مدام این رفتارای عاشقانشو ببینی!
ا/ت: سعی میکنم به حرفات فک کنم کارولین ... خیلی ازت ممنونم
کارولین: خواهش میکنم چویی ات... حالا اگه اجازه بدی به کارم برسم
ا/ت: باشه... پس فعلا...
**********
تهیونگ خودش دنبال یوجین رفت و از مهدکودک آوردش...
وقتی رسیدن خونه تهیونگ گفت: یوجینا... چطوره برات برنامه کودک بزارم و منم خستم یکم استراحت کنم؟
یوجین: نخیر نمیخوام
تهیونگ: پس چی میخوای؟
یوجین: بازی
تهیونگ: باشه... کدوم یکی از اسباب بازیاتو میخوای بهت بدم؟
یوجین: میخوام با تو بازی کنم... تنهایی نمیخوام
تهیونگ: آخه من خستم
یوجین: اگر بازی نکنی باهات قهرم...
یوجین رو در آغوش کشید و بوسید...
تهیونگ: نه... تو دیگه باهام قهر نکن حداقل... اونجوری دیگه کسی نیست منو نوازش کنه...
یوجین دستشو بالا آورد و روی سر تهیونگ کشید... تهیونگ دستشو گرفت و روی دستشو بوسید...
تهیونگ: بریم بازی!
یوجین: هوراااااااا....
*********
یک ساعت بعد...
ا/ت که وارد خونه شد صدای جیغ و خنده های بلند یوجین رو شنید... اولش ترسید... ولی وقتی جلو رفت تهیونگ و یوجین رو دید با تفنگای اسباب بازی توی دستشون...
دور ایستاد و بهشون چشم دوخت... اونا هنوز متوجهش نشده بودن...
تهیونگ: یوجیناااا... تفنگ کوچیکو به من دادی که!
یوجین: خب چیکار کنم... هدفونم صورتیه باید تفنگمم صورتی باشه.... تازه من صورتی دوس دارم نه زرد!...
ا/ت با دیدنشون احساساتی شد... برای اولین بار احساس کرد یه خانواده داره... برای یک لحظه چیزی نمونده بود که بره و بغلشون کنه و اشک شوق بریزه... اما خودشو کنترل کرد...
ا/ت: اوهوم اوهوم...
تهیونگ و یوجین نگاهش کردن...
یوجین تفنگشو انداخت و دوید...
یوجین: مامی... اومدی!
ا/ت: بله عزیزم...
۳۶.۱k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.