ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 27)
ات ویو
بعد مدتی به اون کافه رسیدم و ماشینو یه جا پارک کردم و کیفمو برداشتم و پیاده شدم ریموت زدم و وارد کافه شدم
زیاد شلوغ نبود.... من حتی اون شخصی که قرار بود ببینمش نمیدونم کیه.... عین اسکلا داشتم به همه نگاه میکردم که یه پسر با موهای مشکلی لخت و خوشتیپی نشسته رو صندلی و انگار منتظر کسی بود.... تو دلم گفتم فک کنم این همون ناشناسه اس.... رفتم نزدیکش
..
ات: ببخشید؟ شما همونی هستی که به من زنگ زدین؟
... : ( نگاهشو داد به ات و از رو صندلی بلند شد و یه تعظیم کوچولو کرد) سلام خانم مین ات از دیدنتون خوشحالم! ( لبخند زد و رفت سمت صندلی ات و داد بیرون و ات هم تشکر کرد و نشست)
ات: معرفی نمیکنید؟
... : فکر میکردم با دیدن حضوری من کمی براتون آشنا بیام ( لبخند)
ات: خیر متاسفانه!
... : ات.... منم.... موچیت
ات: ببخشید؟!
... : منم جیمین.... پارک جیمین!
( با گفتن اسمش انگار یه سطل اب یخ ریختن رو ات)
ات: ... ج... ج... جیمین!
جیمین: شناختی؟ هی چرا رنگت پرید خوبی؟! ( نگران)
ات: ( سرشو انداخت پایین) خوبم.... چرا خواستی منو ببینی؟
جیمین: ببین ات الان میدونم کمی شوکه شدی که منو بعد 12 سال دیدی قطعا هر کی بود متعجب میشد!
ات: چیکار باهام داری؟
جیمین: من باهات کاری ندارم فقط میخواستم ببینمت به عنوان یک دوست قدیمی که چندان اخرین خاطره امون زیاد خوش نبوده!
ات: لطفا... ( یه نفس عمیق کشید) منو میخواستی ببینی که دیدی پس فعلا خداحافظ ( بلند شد که بره)
جیمین: لطفا نرو خواهش میکنم بشین!
ات: ( چند ثانیه مکث کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و نشست)
جیمین: شنیدم که با معشوقه ی بچگیت ازدواج کردی... خوشحالم ( لبخند)
ات: لطفا خوشحال نباش یا ارزوی خوشبختی برامون نکن!
جیمین: منظورت چیه؟
ات: بعد اون شب.... هوفف.... رابطه ی من و اون خراب شد و برای همیشه از هم متنفر شدیم.... الانم که میبینی مثلا به عنوان زن و شوهریم به خواسته ی خودمون نبودیم به خاطر پدر و مادر هامون بوده که مارو مجبور به ازدواج اجباری ای کردن!
جیمین: من واقعا متاسفم... همش تقصیر منه ( سرشو انداخت پایین)
ات: ( سرشو اورد بالا) چرا تقصیر تو؟
جیمین: چون من باعث جداییتون هستم از زمان بچگی
چون من کاری کردم که سو تفاهم ایجاد بشه و برداشت جونگ کوک نسبت به من و تو بد بشه! ( صدای بغضی)
(𝙿𝚊𝚛𝚝 27)
ات ویو
بعد مدتی به اون کافه رسیدم و ماشینو یه جا پارک کردم و کیفمو برداشتم و پیاده شدم ریموت زدم و وارد کافه شدم
زیاد شلوغ نبود.... من حتی اون شخصی که قرار بود ببینمش نمیدونم کیه.... عین اسکلا داشتم به همه نگاه میکردم که یه پسر با موهای مشکلی لخت و خوشتیپی نشسته رو صندلی و انگار منتظر کسی بود.... تو دلم گفتم فک کنم این همون ناشناسه اس.... رفتم نزدیکش
..
ات: ببخشید؟ شما همونی هستی که به من زنگ زدین؟
... : ( نگاهشو داد به ات و از رو صندلی بلند شد و یه تعظیم کوچولو کرد) سلام خانم مین ات از دیدنتون خوشحالم! ( لبخند زد و رفت سمت صندلی ات و داد بیرون و ات هم تشکر کرد و نشست)
ات: معرفی نمیکنید؟
... : فکر میکردم با دیدن حضوری من کمی براتون آشنا بیام ( لبخند)
ات: خیر متاسفانه!
... : ات.... منم.... موچیت
ات: ببخشید؟!
... : منم جیمین.... پارک جیمین!
( با گفتن اسمش انگار یه سطل اب یخ ریختن رو ات)
ات: ... ج... ج... جیمین!
جیمین: شناختی؟ هی چرا رنگت پرید خوبی؟! ( نگران)
ات: ( سرشو انداخت پایین) خوبم.... چرا خواستی منو ببینی؟
جیمین: ببین ات الان میدونم کمی شوکه شدی که منو بعد 12 سال دیدی قطعا هر کی بود متعجب میشد!
ات: چیکار باهام داری؟
جیمین: من باهات کاری ندارم فقط میخواستم ببینمت به عنوان یک دوست قدیمی که چندان اخرین خاطره امون زیاد خوش نبوده!
ات: لطفا... ( یه نفس عمیق کشید) منو میخواستی ببینی که دیدی پس فعلا خداحافظ ( بلند شد که بره)
جیمین: لطفا نرو خواهش میکنم بشین!
ات: ( چند ثانیه مکث کرد و دوباره سرشو انداخت پایین و نشست)
جیمین: شنیدم که با معشوقه ی بچگیت ازدواج کردی... خوشحالم ( لبخند)
ات: لطفا خوشحال نباش یا ارزوی خوشبختی برامون نکن!
جیمین: منظورت چیه؟
ات: بعد اون شب.... هوفف.... رابطه ی من و اون خراب شد و برای همیشه از هم متنفر شدیم.... الانم که میبینی مثلا به عنوان زن و شوهریم به خواسته ی خودمون نبودیم به خاطر پدر و مادر هامون بوده که مارو مجبور به ازدواج اجباری ای کردن!
جیمین: من واقعا متاسفم... همش تقصیر منه ( سرشو انداخت پایین)
ات: ( سرشو اورد بالا) چرا تقصیر تو؟
جیمین: چون من باعث جداییتون هستم از زمان بچگی
چون من کاری کردم که سو تفاهم ایجاد بشه و برداشت جونگ کوک نسبت به من و تو بد بشه! ( صدای بغضی)
۵.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.