در هیئت چشم های تو
در هیئت چشمهای تو
هزاران چمشهی جوشانِ عشق جاریست، بهبه!
میان این همه بود و نبود
لابهلای این برزخ سرخ
در تنِ این بیانتهای کبود،
رسوماتِ عشق
بر پایههای حضور تو برپاست
که تو شعر را شاعرانه میسازی
دل و جان و روان را
بیهر گونه شراب، مستانه میسازی!
در هيئتِ حضور در این حیات
هزاران معما، سهل میشود به مزهی نبات،
تو در قلب کدامین لذت
در وجودِ کدام سمت و سوی شهوت
عشق و آرامش را، آموزگاری کردهای؟
به راستی که حضور تو بود
که درمانی شده باشد براین هیاهوی سخت و سادهی هر بود و نبود!
تو را، دوستت دارم، مثل آرامش...
هزاران چمشهی جوشانِ عشق جاریست، بهبه!
میان این همه بود و نبود
لابهلای این برزخ سرخ
در تنِ این بیانتهای کبود،
رسوماتِ عشق
بر پایههای حضور تو برپاست
که تو شعر را شاعرانه میسازی
دل و جان و روان را
بیهر گونه شراب، مستانه میسازی!
در هيئتِ حضور در این حیات
هزاران معما، سهل میشود به مزهی نبات،
تو در قلب کدامین لذت
در وجودِ کدام سمت و سوی شهوت
عشق و آرامش را، آموزگاری کردهای؟
به راستی که حضور تو بود
که درمانی شده باشد براین هیاهوی سخت و سادهی هر بود و نبود!
تو را، دوستت دارم، مثل آرامش...
۱.۱k
۱۵ آبان ۱۴۰۳