•رویای شیرین •
•رویای شیرین •
پارت (۳۲)
ویو فردا
ا.ت از خوابربیدار شد یه کله پوشتی برداشت و وسایلی که میخواست رو گزاشت .....و یه صبحونه ی عجلهای درست کرد و خورد
.....
گوشیش زنگ خورد جونگ کوک بود ..... گوشی رو برداشت
کوک: پرنسس صبحتون بخیر
ا.ت : خنده ای کرد و گفت صبح شما هم بخیر ...
کوک : ۵ دقه دیگه جلوی در خونه ام بیا پایین
ا.ت : اوهوم باشه میام خدافظ
گوشی رو قطع کرد و وسایل شو برداشت و رفت پایین منتظر کوک موند تا بیاد بعد از چند مین کوک رسید ا.ت سوار شد ا.ت : اه ... اوف سرد بود و دستاش و به بخاری ماشین نزدیک کرد
کوک : اع ببخشید پرنسس دیر کردم ترافیک بود
ا.ت : نه مهم نیس مادام و لبخندی زد خوب راستی؟؟
کوک : چیشده ؟
ا.ت : بچها چی میا و هی دو اینا ...
کوک : میریم رو پل همه اونجا وایمیسیم تا همه که رسیدن حرکت کنیم
ا.ت : اها پس بریم منتظر چی هستی...
کوک : بریممم ...
بعد از چند مین روی پل
تهیونگ و آدرین رسیده بودن
ا.ت و کوک هم رسیدن
از ماشین پیاده شدن
تهیونگ که به ماشین تکیه داده بود با فیسی خنثی به ا.ت و کوک که پیاده شده بودن نگاه میکرد
باد وحشتناکی میومد و خیلی سرد بود کم کم داشت بارون شکل میگرفت که بعد از ۵ مین هی دو و میا رسیدن
کوک : چرااا انقدر دیررر؟؟
هی دو : ببخشیدد ... ترافیک بود
کوک : ا.ت برو بشین داخل خیلی سرد الان منم میام ...
تهیونگ که داشت به زمین نگاه میکرد و با صدای درونش حرف میزد شنید که کوک به ا.ت گفته سرشو تندی بالا گرفت با خودش گفت : چرا چرا من هنوز دوست دارم با اینکه تو منو ول کردی پوزخندی زد و رفت تو ماشین پنجره رو پایین کشید آدرین زود بیا ( داد )
آدرین: اومدم
باد باعث تکون دادن درختای بزرگ و تنومند میشد آنقدری شدید بود که باعث میشد همین الان پسرا با حرکت باد حرکت کنن .... همه نشسته بودن تو ماشین هی دو راهنما شد چون خونه ی اون بود ...
همه راه افتادن
بعد از چند مین باز بهش پیام داد بنظرتون چه کسی بجز خود ناکسش میتونه باشه
( پیام ... ا.ت دارم میبینمت .. چقدر دوست دارم اول زجر کشیدنت و ببینم و بعدشم مردنت من تمام رازاتو میدونم دختر پس بزار اول اونا روبشه ولی بدون همین امروز قراره تو یه رازه بزرگ و بفهمی فقط فرار کن این یه اخطار بزرگه )
ا.ت : تا پیام و خوندم به بیرون پنجره رو نگاه کردم تنها کسی که خبر داشت تهیونگ بود به تهیونگ پیام دادم ...
(پیام... آقای کیم دوباره بهم پیام داد واقعا از این آدم میترسم بهم گفت قراره یه راز بزرگ و بفهمی ولی اون چیه؟؟ )
ویو تهیونگ: داشتم بیرون و نگاه میکردم که پیامی برام ارسال شد
ا.ت بود پیام و باز کردم تا پیام و خوندم فهمیدم چه رازی ولی چطوری میخواد اون کار و انجام بده بهش پیام دادم ( پیام ... ا.ت اونو ولش کن دیگه چی گفت ؟؟ )......
پارت (۳۲)
ویو فردا
ا.ت از خوابربیدار شد یه کله پوشتی برداشت و وسایلی که میخواست رو گزاشت .....و یه صبحونه ی عجلهای درست کرد و خورد
.....
گوشیش زنگ خورد جونگ کوک بود ..... گوشی رو برداشت
کوک: پرنسس صبحتون بخیر
ا.ت : خنده ای کرد و گفت صبح شما هم بخیر ...
کوک : ۵ دقه دیگه جلوی در خونه ام بیا پایین
ا.ت : اوهوم باشه میام خدافظ
گوشی رو قطع کرد و وسایل شو برداشت و رفت پایین منتظر کوک موند تا بیاد بعد از چند مین کوک رسید ا.ت سوار شد ا.ت : اه ... اوف سرد بود و دستاش و به بخاری ماشین نزدیک کرد
کوک : اع ببخشید پرنسس دیر کردم ترافیک بود
ا.ت : نه مهم نیس مادام و لبخندی زد خوب راستی؟؟
کوک : چیشده ؟
ا.ت : بچها چی میا و هی دو اینا ...
کوک : میریم رو پل همه اونجا وایمیسیم تا همه که رسیدن حرکت کنیم
ا.ت : اها پس بریم منتظر چی هستی...
کوک : بریممم ...
بعد از چند مین روی پل
تهیونگ و آدرین رسیده بودن
ا.ت و کوک هم رسیدن
از ماشین پیاده شدن
تهیونگ که به ماشین تکیه داده بود با فیسی خنثی به ا.ت و کوک که پیاده شده بودن نگاه میکرد
باد وحشتناکی میومد و خیلی سرد بود کم کم داشت بارون شکل میگرفت که بعد از ۵ مین هی دو و میا رسیدن
کوک : چرااا انقدر دیررر؟؟
هی دو : ببخشیدد ... ترافیک بود
کوک : ا.ت برو بشین داخل خیلی سرد الان منم میام ...
تهیونگ که داشت به زمین نگاه میکرد و با صدای درونش حرف میزد شنید که کوک به ا.ت گفته سرشو تندی بالا گرفت با خودش گفت : چرا چرا من هنوز دوست دارم با اینکه تو منو ول کردی پوزخندی زد و رفت تو ماشین پنجره رو پایین کشید آدرین زود بیا ( داد )
آدرین: اومدم
باد باعث تکون دادن درختای بزرگ و تنومند میشد آنقدری شدید بود که باعث میشد همین الان پسرا با حرکت باد حرکت کنن .... همه نشسته بودن تو ماشین هی دو راهنما شد چون خونه ی اون بود ...
همه راه افتادن
بعد از چند مین باز بهش پیام داد بنظرتون چه کسی بجز خود ناکسش میتونه باشه
( پیام ... ا.ت دارم میبینمت .. چقدر دوست دارم اول زجر کشیدنت و ببینم و بعدشم مردنت من تمام رازاتو میدونم دختر پس بزار اول اونا روبشه ولی بدون همین امروز قراره تو یه رازه بزرگ و بفهمی فقط فرار کن این یه اخطار بزرگه )
ا.ت : تا پیام و خوندم به بیرون پنجره رو نگاه کردم تنها کسی که خبر داشت تهیونگ بود به تهیونگ پیام دادم ...
(پیام... آقای کیم دوباره بهم پیام داد واقعا از این آدم میترسم بهم گفت قراره یه راز بزرگ و بفهمی ولی اون چیه؟؟ )
ویو تهیونگ: داشتم بیرون و نگاه میکردم که پیامی برام ارسال شد
ا.ت بود پیام و باز کردم تا پیام و خوندم فهمیدم چه رازی ولی چطوری میخواد اون کار و انجام بده بهش پیام دادم ( پیام ... ا.ت اونو ولش کن دیگه چی گفت ؟؟ )......
۴۹۰
۲۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.