Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part2
رفتم خونه ک به مامانم بگم ک دارم میرم مصاحبه کاری
فاطمه:این چی کاری ک ساعت ۸ شب باید بری مصاحبه؟
شیرین:خودمم نمدونم خب سینا هم میاد
فاطمه:فقط بلایی سرت نیارن برو
شیرین:حقوقش خوبه مامان ماهی ۲۰ میلیون
فاطمه:ولی سرکله زدن با یک بیمار روانی سخته
شیرین:اره ولی من بلدم تو دعا کن جور بشه بقیش با خودم خدا
فاطمه:باشع خدا پشت پناهت
ساعت ۷بود ک سینا امد دنبالم
شیرین:زود نیومدی؟
سینا:یک ساعت راه تا بیمارستان
شیرین:یک ساعت؟من چجوری برم بیام
سینا:تو اگاهیش نوشته خوابگاه داره اونجا
شیرین:خوبه
سینا:خانوادت میزارن؟
شیرین:مامان بزرگم و مامانمه ک خواهرم میاد پیششون عادت دارم به دوری
بعد یک ساعت رسیدیم به یک بیمارستان بزرگ ک وسط یک جای خلوت بود هیچ خونه ی نبود کنارش
شیرین:چرا اینجا چقدر خلوته؟
سینا:حتما اینجا چون تیمارستانه
شیرین:شاید
رفتم دم در ک ایفون داشت ایفون رو زدیم ک
خانوم:بله؟
شیرین:سلام من قدیری هستم برای مصاحبه کاری امدم
خانوم:اها بله بفرمایید داخل
در وا کرد ک رفتیم داخل ک یک حیاط بزرگ داشت ک یک خانومه امد پیشمون
خانوم:خوش امدین دنبالم بیاین
رفتیم دنبالش ک وارد یک سالن بزرگ روبرو شدم ک کلی راهرو داشت اولین در ک رو درش نوشته بود مدیریت خانومه در زد
مدیر سعید:بفرمایید داخل
رفتیم ک با یک مرد خوشتیپ جوان روبرو شدیم
مدیرسعید:سلام خوش امدین من سعید هستم مدیر این تیمارستان
شیرین:از اشنایتون خوشبختم
مدیر سعید:بفرمایید بشینید
نشستیم با سینا
مدیرسعید:خودتون معرفی کنید
شیرین:من شیرین قدیری هستم
سینا:منم سینا بخشیان هستم
مدیر سعید:چی نسبتی باهام دیگ دارین؟
سینا:برادرشم
به قیافه سینا نگاه کردم و اشک تو چشم هام جمع شد اخه فکر میکردم سینا دوسم داره....
Part2
رفتم خونه ک به مامانم بگم ک دارم میرم مصاحبه کاری
فاطمه:این چی کاری ک ساعت ۸ شب باید بری مصاحبه؟
شیرین:خودمم نمدونم خب سینا هم میاد
فاطمه:فقط بلایی سرت نیارن برو
شیرین:حقوقش خوبه مامان ماهی ۲۰ میلیون
فاطمه:ولی سرکله زدن با یک بیمار روانی سخته
شیرین:اره ولی من بلدم تو دعا کن جور بشه بقیش با خودم خدا
فاطمه:باشع خدا پشت پناهت
ساعت ۷بود ک سینا امد دنبالم
شیرین:زود نیومدی؟
سینا:یک ساعت راه تا بیمارستان
شیرین:یک ساعت؟من چجوری برم بیام
سینا:تو اگاهیش نوشته خوابگاه داره اونجا
شیرین:خوبه
سینا:خانوادت میزارن؟
شیرین:مامان بزرگم و مامانمه ک خواهرم میاد پیششون عادت دارم به دوری
بعد یک ساعت رسیدیم به یک بیمارستان بزرگ ک وسط یک جای خلوت بود هیچ خونه ی نبود کنارش
شیرین:چرا اینجا چقدر خلوته؟
سینا:حتما اینجا چون تیمارستانه
شیرین:شاید
رفتم دم در ک ایفون داشت ایفون رو زدیم ک
خانوم:بله؟
شیرین:سلام من قدیری هستم برای مصاحبه کاری امدم
خانوم:اها بله بفرمایید داخل
در وا کرد ک رفتیم داخل ک یک حیاط بزرگ داشت ک یک خانومه امد پیشمون
خانوم:خوش امدین دنبالم بیاین
رفتیم دنبالش ک وارد یک سالن بزرگ روبرو شدم ک کلی راهرو داشت اولین در ک رو درش نوشته بود مدیریت خانومه در زد
مدیر سعید:بفرمایید داخل
رفتیم ک با یک مرد خوشتیپ جوان روبرو شدیم
مدیرسعید:سلام خوش امدین من سعید هستم مدیر این تیمارستان
شیرین:از اشنایتون خوشبختم
مدیر سعید:بفرمایید بشینید
نشستیم با سینا
مدیرسعید:خودتون معرفی کنید
شیرین:من شیرین قدیری هستم
سینا:منم سینا بخشیان هستم
مدیر سعید:چی نسبتی باهام دیگ دارین؟
سینا:برادرشم
به قیافه سینا نگاه کردم و اشک تو چشم هام جمع شد اخه فکر میکردم سینا دوسم داره....
۶.۰k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.