تاوان شباهتم£.......p3
دوباره برگشتم سمت یوری ....
تهیونگ : خدافظ ... روح کیم تهیونگ .... خدافظ یوریه تکرار نشدی برای کیم تهیونگ ...
یاد حرکات یوری افتادم ... یاد وقتی که با انگشت هاش تفنگ درست میکرد و سرش و بوس میکرد..... سمت من میگرفت و شلیک میکرد...انگار که بوس میفرستاد.... لبخند دردناکی زدم .... بعد حرکتش و واسش اجرا کردم ....
قدم هامو برداشتم برای رسیدن به ماشین ... پاهام سنگین تر از هر موقعه بودن .... هر موقعه .... هیچوقت انقدر خسته نبودم .... که الان هستم .......
تهیونگ : خسته ام کردی یوری...... خسته (بغض،زیر لب)
سمت ماشین رفتم که بادیگارد میخواست بازش کنه ... حوصله هیچ کس و نداشتم هیچ کس ....
تهیونگ : همین الان گمشو ، نمیخوام هیچ سگی پیشم باشه
یجوری غیب شد که خودم به بودنش شک کردم ... سوار ماشین شدم و رفتم سمت کشت*ارگاه ....
تهیونگ:امروز قراره هزار بار بمیری ، منم تماشات میکنم ...
پامو گذاشتم رو پدال و فشارش دادم ....مرگ مهم نبود ... الان هیچ چیز اندازه ی انتقام شیرین و دلچسب نبود .... شاید آبی باشه برای قلب خاکستر من ....
بعد چند مین رسیدم به کشتا*رگاه .... از این مکان خوشم نمیومد ولی الان شبیه یه نوشابه ی گازدار وسط گرمای تابستون میمونه ... رفتم داخل و نشستم روی مبلی که حکم کینگ و داشت و منتظر به گوشی نگا میکردم و پاشنه ی پام و با ضرب تکون میدادم با انگشتام سرمو ماساژ میدادم ......
۲۰ مین بعد ....
نهال ویو ...
چشمام و با درد باز کردم .... سرم بدجوری درد میکرد ... من چشم شده اینجا کجاس .... دست و پام بسته بودن و رو زمین ولو شده بودم رو سرم یه پارچه ی قوه ای کمرنگ که شبیه کیسه بود انداخته بودن ....(یادش میاد چجوری گرفتنش) سرمو تکون نمیدادم و میخواستم ببینم چخبره... شاید چیزی گیرم اومد و تونستم به پلیس خبر بدم .....ولی با صدای قدم های کسی سمت ام سیخ سیخ شده بودم ....
با صدای قدم هاش داشتم میمردم .... صدای هر قدمش تو این محوطه میچرخید .... هی اکو میشد .... داره کم کم ترسناک میشه .... اینجا کجاس ... من چرا اینجام؟ که با کشیدن پارچه ی قهوه ای از سرم همه جا نمیان شد برام .....به مرد روبه روم دقت نکردم اما اطرافش .... ریتم قلبم رف رو هزار .... اینجا اینجا کجاس .... خیلی ترسناکه .... ش.شلاق ؟ داس های خونی ؟ انگش های که تیکه تیکه تو شیشه پر از خون بود ؟ طناب های اعدام از هر طرف آویزون بود ... از ترس ام زود پاشدم و نشستم .... نگاه ام گرفتم اینور ... با چیزی که روبه رو شدم حالم عوض شد ... یه مردی که تبر رو شکمش بود خون ازش میچکید..... درست منو نگاه میکرد....... از وحشتی که داشتم چشمام و محکم روی هم بستم تا بیشتر از این جایی رو نبینم ........ فک ام خیلی بد میلرزید ... نمیتونستم بدنم و کنترل کنم ... داشتم میلرزید و این اصلا دست من نبود ......فقط یه چیز رو مغز ام بود من چرا باید اینجا باشم ؟
نهال : م..می..میشه به ..به من... بگی چرا اینجام ؟(ترسیده)
@suzan.intp♡
تهیونگ : خدافظ ... روح کیم تهیونگ .... خدافظ یوریه تکرار نشدی برای کیم تهیونگ ...
یاد حرکات یوری افتادم ... یاد وقتی که با انگشت هاش تفنگ درست میکرد و سرش و بوس میکرد..... سمت من میگرفت و شلیک میکرد...انگار که بوس میفرستاد.... لبخند دردناکی زدم .... بعد حرکتش و واسش اجرا کردم ....
قدم هامو برداشتم برای رسیدن به ماشین ... پاهام سنگین تر از هر موقعه بودن .... هر موقعه .... هیچوقت انقدر خسته نبودم .... که الان هستم .......
تهیونگ : خسته ام کردی یوری...... خسته (بغض،زیر لب)
سمت ماشین رفتم که بادیگارد میخواست بازش کنه ... حوصله هیچ کس و نداشتم هیچ کس ....
تهیونگ : همین الان گمشو ، نمیخوام هیچ سگی پیشم باشه
یجوری غیب شد که خودم به بودنش شک کردم ... سوار ماشین شدم و رفتم سمت کشت*ارگاه ....
تهیونگ:امروز قراره هزار بار بمیری ، منم تماشات میکنم ...
پامو گذاشتم رو پدال و فشارش دادم ....مرگ مهم نبود ... الان هیچ چیز اندازه ی انتقام شیرین و دلچسب نبود .... شاید آبی باشه برای قلب خاکستر من ....
بعد چند مین رسیدم به کشتا*رگاه .... از این مکان خوشم نمیومد ولی الان شبیه یه نوشابه ی گازدار وسط گرمای تابستون میمونه ... رفتم داخل و نشستم روی مبلی که حکم کینگ و داشت و منتظر به گوشی نگا میکردم و پاشنه ی پام و با ضرب تکون میدادم با انگشتام سرمو ماساژ میدادم ......
۲۰ مین بعد ....
نهال ویو ...
چشمام و با درد باز کردم .... سرم بدجوری درد میکرد ... من چشم شده اینجا کجاس .... دست و پام بسته بودن و رو زمین ولو شده بودم رو سرم یه پارچه ی قوه ای کمرنگ که شبیه کیسه بود انداخته بودن ....(یادش میاد چجوری گرفتنش) سرمو تکون نمیدادم و میخواستم ببینم چخبره... شاید چیزی گیرم اومد و تونستم به پلیس خبر بدم .....ولی با صدای قدم های کسی سمت ام سیخ سیخ شده بودم ....
با صدای قدم هاش داشتم میمردم .... صدای هر قدمش تو این محوطه میچرخید .... هی اکو میشد .... داره کم کم ترسناک میشه .... اینجا کجاس ... من چرا اینجام؟ که با کشیدن پارچه ی قهوه ای از سرم همه جا نمیان شد برام .....به مرد روبه روم دقت نکردم اما اطرافش .... ریتم قلبم رف رو هزار .... اینجا اینجا کجاس .... خیلی ترسناکه .... ش.شلاق ؟ داس های خونی ؟ انگش های که تیکه تیکه تو شیشه پر از خون بود ؟ طناب های اعدام از هر طرف آویزون بود ... از ترس ام زود پاشدم و نشستم .... نگاه ام گرفتم اینور ... با چیزی که روبه رو شدم حالم عوض شد ... یه مردی که تبر رو شکمش بود خون ازش میچکید..... درست منو نگاه میکرد....... از وحشتی که داشتم چشمام و محکم روی هم بستم تا بیشتر از این جایی رو نبینم ........ فک ام خیلی بد میلرزید ... نمیتونستم بدنم و کنترل کنم ... داشتم میلرزید و این اصلا دست من نبود ......فقط یه چیز رو مغز ام بود من چرا باید اینجا باشم ؟
نهال : م..می..میشه به ..به من... بگی چرا اینجام ؟(ترسیده)
@suzan.intp♡
۴.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.