رمان(عشق)پارت۷۹
فرید: ببین سوسن من حوصله حرف اضافی زدن ندارم فقط اگه میخوای عمر زنده بمونه ازش جدا شو وگرنه بد تر از اینا نصیبتون میشه. (و بعد هم قطع کرد سوسن گریش گرفته بود و استرس گرفته بود در حدی حالش بد شد که غش کرد و افتاد زمین و بیهوش شد). «۲ ساعت بعد». (عمر دیگه آروم شده بود و برگشت خونه در رو باز کرد و رفت تو هرچی سوسن رو صدا زد جواب نداد رفت جلوتر و دید سوسن روی زمین بیهوش شده و نگرانی رفت سمتش و گفت). عمر:عشقم......عشقم چشماتو باز کن😭😭😭😭ای کاش من اینجوری باهات حرف نمیزدم😭😭😭😭😭😭باید رعایت حالتو میکردم فداتبشم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭سوسن.....سوسن😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. «بیمارستان». عمر:سلیم😭😭😭😭😭😭😭توروخدا یه کاری بکن من الان واقعا نمیتونم کاری بکنم 😭😭😭😭😭😭😭😭. سلیم:باشه آروم باش پسر🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹🥹. «۱۰ دقیقه بعد»........................
۳.۶k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.