عشق قرار دادی پارت ۱۰
اسلاید پنجم لیا
ششم هانا
هفتم سونا
ویو لیا
: با مامانم رفتیم خریدمونو انجام دادیم وقتی برگشتیم دیدیم بابام خونست و ساعت ۶ که مامانم گفت : خوب دیگه کم کم حاضر بشیم منم رفتم اتاقم و شروع کردم به اماده شدن تقریبا ساعت ۷.۳۰ بود که رفتم پایین که
لیا: خوب بابا نمیریم ؟
بابای لیا: چرا ولی الان زوده ساعت ۸ میریم دیگه تا مهمونا بیان طول میکشه . منم تایید کردم و نشستم به قهوه خوردن و یه کم چرخیدن تو گوشی که بابام بلند شد و
گفت: راستی دخترم دستت درد نکنه برامون لباس اماده کردی واقعا تو فوق العاده ای
. منم با ذوق گفتم : خواهش میکنم بابایی قابلتو نداره . که بابام گفت خوب دیگه بریم تا میخواستم برم یه پیام به گوشیم اومد که دیدم هانا نوشته: ( سلام لیا منتظر بمون باهم بریم )
پس به بابام گفتم و اونم قبول کرد و بلاخره هانا ساعت ۸:۳۰پیام داد گفت من دم خونتونم سریع درو باز کردم و هانا اومد
.لیا : هانا کجایی ببین ساعتو که سوار ماشین شدیمو راه افتادیم
هانا: خوب چیکار کنم پیاده اومدم بعدم مگه چی شد حالا تا ساعت ۱۰ مهمونی هست دیگه
لیا با قیافه گفت: هوم .... خیلی ببخشید که قراره لباسامو به نمایش بزارم و باید به عنوان طراحشون اونجا باشم و مطمعنم جیمین به عنوان طراح کیف و کفشاش خیلی وقته اونجا حضور داره .
هانا : حالا این حرفارو بیخیال چه خوشگل شدی مطمعنم دل شاهزاده رو میبری
.لیا : چی؟ شاهزاده کیه ؟
هانا : اره راست میگی تو نمیشناسیش
لیا : چرا چرت و پرت میگی من که دوست پسر ندارم
هانا : اه چرا انقد خنگی جیمینو میگم .
لیا : چی؟ برو بابا چرا چرت و پرت میگی مسخره خدا شفات بده
هانا : هوم مسخره راست میگی
لیا: ببین صد دفه بهت گفتم انقدر فیلم نبین اینا همش اثرات هموناست
هانا : اره . الان وارد سالن شدی می بینیم جیمین خانو بعد ببین حق با منه یا تو
لیا: اوکی دیگه رسیدیم داخل حیات سالن بودیم که دیدم پسر عمه رو مخم اومد
سوجون ( پسر عمه لیا ) : به به خوشگل خانم دیگه نیستی نمیای خونمون
لیا : هع انتظار داری بعد اون کارت باز هم بیام خونه شما هنوزم ازت نفرت دارم
ششم هانا
هفتم سونا
ویو لیا
: با مامانم رفتیم خریدمونو انجام دادیم وقتی برگشتیم دیدیم بابام خونست و ساعت ۶ که مامانم گفت : خوب دیگه کم کم حاضر بشیم منم رفتم اتاقم و شروع کردم به اماده شدن تقریبا ساعت ۷.۳۰ بود که رفتم پایین که
لیا: خوب بابا نمیریم ؟
بابای لیا: چرا ولی الان زوده ساعت ۸ میریم دیگه تا مهمونا بیان طول میکشه . منم تایید کردم و نشستم به قهوه خوردن و یه کم چرخیدن تو گوشی که بابام بلند شد و
گفت: راستی دخترم دستت درد نکنه برامون لباس اماده کردی واقعا تو فوق العاده ای
. منم با ذوق گفتم : خواهش میکنم بابایی قابلتو نداره . که بابام گفت خوب دیگه بریم تا میخواستم برم یه پیام به گوشیم اومد که دیدم هانا نوشته: ( سلام لیا منتظر بمون باهم بریم )
پس به بابام گفتم و اونم قبول کرد و بلاخره هانا ساعت ۸:۳۰پیام داد گفت من دم خونتونم سریع درو باز کردم و هانا اومد
.لیا : هانا کجایی ببین ساعتو که سوار ماشین شدیمو راه افتادیم
هانا: خوب چیکار کنم پیاده اومدم بعدم مگه چی شد حالا تا ساعت ۱۰ مهمونی هست دیگه
لیا با قیافه گفت: هوم .... خیلی ببخشید که قراره لباسامو به نمایش بزارم و باید به عنوان طراحشون اونجا باشم و مطمعنم جیمین به عنوان طراح کیف و کفشاش خیلی وقته اونجا حضور داره .
هانا : حالا این حرفارو بیخیال چه خوشگل شدی مطمعنم دل شاهزاده رو میبری
.لیا : چی؟ شاهزاده کیه ؟
هانا : اره راست میگی تو نمیشناسیش
لیا : چرا چرت و پرت میگی من که دوست پسر ندارم
هانا : اه چرا انقد خنگی جیمینو میگم .
لیا : چی؟ برو بابا چرا چرت و پرت میگی مسخره خدا شفات بده
هانا : هوم مسخره راست میگی
لیا: ببین صد دفه بهت گفتم انقدر فیلم نبین اینا همش اثرات هموناست
هانا : اره . الان وارد سالن شدی می بینیم جیمین خانو بعد ببین حق با منه یا تو
لیا: اوکی دیگه رسیدیم داخل حیات سالن بودیم که دیدم پسر عمه رو مخم اومد
سوجون ( پسر عمه لیا ) : به به خوشگل خانم دیگه نیستی نمیای خونمون
لیا : هع انتظار داری بعد اون کارت باز هم بیام خونه شما هنوزم ازت نفرت دارم
۴.۹k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.