فرشته نجات- پارت⁷
_همممم
یکم بعد این حرفم نسبت ب قبل عجیب رفتار کرد...
(میشه بک بزنم فردا؟ من ک قراره به هر حال بک بزنم چرا میپرسم:/؟)
"فلش بک فردا صبح-روز خودک.شی"
ساعتی پنج صبح بودو ب سقف خیره شده بودم...از دیشب چشم رو هم نزاشتم...میدونم کاری ک میکنم خودخواهیه اما تنها چیزی ک میتونم توش خسیس باشم عمرمه... میدونم خودم میدونم...مامان باور نمیکنه..جه هیون خورد میشه..سویون ناامید میشه..اما دیگه نمیتونم ادامه بدم..دیگه نمیتونم با این کابوسا زندگی کنم..با این بدن لعنتی با این بیماری فاکی..دیگه نمیتونم ادامه بدم..
ساعت نه شده بودو مامان و جه هیون بیدار شده بودن
÷را اونااا...عاع بیداری؟
_هوم؟ عاره
×نخوابیدی نه؟
_هوم؟ عاره
÷مگه دکتر نگفت بی خوابی برای سلامتیت ضرر داره؟
_مامان حوصله ندارم بیخیال
بعدم پاشدم و از بینشون ک جلوی در وایستاده بودن رد شدم و رفتم دستشویی
"فلش بک-ساعت یازده"
یه پیام از طرف سو یون برام اومد نوشته بود"میتونم ببینمت؟ را اون خواهش میکنم..."
چون آخرین روزم بود (وایسو وایسو، این بشر چرا شبیه زندانیا حرف میزنه؟ آخرین روزم؟ اینو حبس کشیده ها میگن:/) قبول کردم و گفتم تو پارک همو ببینیم...تنها جایی جز خونه ک بهم آرامش میده..اونجا با سو یون آشنا شدم...
"فلش بک-پارک"
روی نیمکت نشسته بودیم و حرفی نمیزدیم
=را اون...
_اگه میخوای حرف از منصرف شدن و منصرف کردن بزنی حرف نزن
آب دهنشو با صدا قورت داد یا بهتر بگم بغضشو...
_سو یون
=بله...
_وقتی ک من دیگه نبودم، یه درخت پیدا کن و بجای من به اون عشق بورز، اگه حرفی داشتی به اون بزن، ناراحت بودی پیش اون گریه کن، کلا فک کن روحم داخل اون درخته
بعد اینکه هیچی نشنیدم بهش نگاه کردم ک دیدم سرش پایینه دستشو گذاشته رو دهنش و داره گریه میکنه...اگه بغلش میکردم دیگه نمیتونستم انجامش بدم...بغضمو قورت دادم و از جام پاشدم:_من دیگه میرم
بدون منتظر جواب موندن از اونجا رفتم و قدم زنان با سرعت کم به سمت پل هان رفتم
اونجا وایستاده بودم و به رودخونه خیره شده بودم...خودتو جعم و جور کن سو را اون*با خودش حرف میزنه..*
از نرده ها بالا رفتم و لبهی پل وایستادم ک صدای آشنایی توی گوشم پیچید..
+را اون شی... لطفا...ازت خواهش میکنم انجامش نده...تو هنوزم فرصت زندگی بهتر رو داری...من کمکت میکنم...اما نکن...تو نباید بمیری...
این اینجا چیکار میکنه؟ چرا اینجوری حرف میزنه؟ اون فقط یه دکتر لعنتیه...بدون اهمیت بهش دوباره به پایین خیره شدم که نسیم ملایمی به بدنم خورد
_وقتشه!
با شتاب از لبهی پل پریدم پایین
+را اوننننننن*فقط کسایی ک انیمه صدای خاموش و دیدن میفهمن منظورم چیه عزیزانم پس بیخود تلاش نکنین لحنشو بفهمید:]*
چشمامو بستم ک مچ دستم محکم کشیده شد...این...
#بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک
یکم بعد این حرفم نسبت ب قبل عجیب رفتار کرد...
(میشه بک بزنم فردا؟ من ک قراره به هر حال بک بزنم چرا میپرسم:/؟)
"فلش بک فردا صبح-روز خودک.شی"
ساعتی پنج صبح بودو ب سقف خیره شده بودم...از دیشب چشم رو هم نزاشتم...میدونم کاری ک میکنم خودخواهیه اما تنها چیزی ک میتونم توش خسیس باشم عمرمه... میدونم خودم میدونم...مامان باور نمیکنه..جه هیون خورد میشه..سویون ناامید میشه..اما دیگه نمیتونم ادامه بدم..دیگه نمیتونم با این کابوسا زندگی کنم..با این بدن لعنتی با این بیماری فاکی..دیگه نمیتونم ادامه بدم..
ساعت نه شده بودو مامان و جه هیون بیدار شده بودن
÷را اونااا...عاع بیداری؟
_هوم؟ عاره
×نخوابیدی نه؟
_هوم؟ عاره
÷مگه دکتر نگفت بی خوابی برای سلامتیت ضرر داره؟
_مامان حوصله ندارم بیخیال
بعدم پاشدم و از بینشون ک جلوی در وایستاده بودن رد شدم و رفتم دستشویی
"فلش بک-ساعت یازده"
یه پیام از طرف سو یون برام اومد نوشته بود"میتونم ببینمت؟ را اون خواهش میکنم..."
چون آخرین روزم بود (وایسو وایسو، این بشر چرا شبیه زندانیا حرف میزنه؟ آخرین روزم؟ اینو حبس کشیده ها میگن:/) قبول کردم و گفتم تو پارک همو ببینیم...تنها جایی جز خونه ک بهم آرامش میده..اونجا با سو یون آشنا شدم...
"فلش بک-پارک"
روی نیمکت نشسته بودیم و حرفی نمیزدیم
=را اون...
_اگه میخوای حرف از منصرف شدن و منصرف کردن بزنی حرف نزن
آب دهنشو با صدا قورت داد یا بهتر بگم بغضشو...
_سو یون
=بله...
_وقتی ک من دیگه نبودم، یه درخت پیدا کن و بجای من به اون عشق بورز، اگه حرفی داشتی به اون بزن، ناراحت بودی پیش اون گریه کن، کلا فک کن روحم داخل اون درخته
بعد اینکه هیچی نشنیدم بهش نگاه کردم ک دیدم سرش پایینه دستشو گذاشته رو دهنش و داره گریه میکنه...اگه بغلش میکردم دیگه نمیتونستم انجامش بدم...بغضمو قورت دادم و از جام پاشدم:_من دیگه میرم
بدون منتظر جواب موندن از اونجا رفتم و قدم زنان با سرعت کم به سمت پل هان رفتم
اونجا وایستاده بودم و به رودخونه خیره شده بودم...خودتو جعم و جور کن سو را اون*با خودش حرف میزنه..*
از نرده ها بالا رفتم و لبهی پل وایستادم ک صدای آشنایی توی گوشم پیچید..
+را اون شی... لطفا...ازت خواهش میکنم انجامش نده...تو هنوزم فرصت زندگی بهتر رو داری...من کمکت میکنم...اما نکن...تو نباید بمیری...
این اینجا چیکار میکنه؟ چرا اینجوری حرف میزنه؟ اون فقط یه دکتر لعنتیه...بدون اهمیت بهش دوباره به پایین خیره شدم که نسیم ملایمی به بدنم خورد
_وقتشه!
با شتاب از لبهی پل پریدم پایین
+را اوننننننن*فقط کسایی ک انیمه صدای خاموش و دیدن میفهمن منظورم چیه عزیزانم پس بیخود تلاش نکنین لحنشو بفهمید:]*
چشمامو بستم ک مچ دستم محکم کشیده شد...این...
#بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک
۹.۱k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.