رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part70
کوک:چی؟
جیمن:هه فکر نمیکردم که بیای اونم بخاطر این دختر
ات:نزدیکش نشو عوضی...!
جیمین:خفه شو
کوک:هوممم فکر نمیکردی من بیام؟هه ولی الان اینجام و تو بهتره ات رو ولش کنی وگرنه
جیمین:وگرنه؟پوففف توکه هیچ کاری از دستت بر نمیاد چرا زر میزنی؟
کوک:انگار یادت رفته من یک خون اشامم ولی تو فقط یک گرگینه ای!
جیمین:پس بهتره بیای و یک جیزی دیگه هم ببینی
کوک:ببینم؟اوممم حتما!
ات اومد و درگوشم گفت
"کوک...ل...لطفا نرو...بیا فرار کنیم!"
منم گفتم
"بهتره فکر فرار به سرمون نزنه ات...دنبالم بیا!"
از اینکه ات الان پیشم بود خیالم راحت بود...باید کلی باهاش حرف میزدم
(جیمین رفت و کوک و ات هم پشت سرش تا رسیدند به بیرون از قصر )
کوک:اینجا؟
ساعت از ۱۲ شب گذشت و نیمه شب شد..
همه ی گرگینه ها تبدیل به گرگ شدن
"ویو کوک"
چی؟وایییی لعنتی اصلا حواسم نبود...ساعت از ۱۲ گذشته!
ات:نظرت چیه که فرار کنیم؟
کوک:عمرا!
جیمین به سمتم حمله کرد منم تا تونستم باهاش مبارزه کردم
"ویو ات"
خیلییی نگران کوک بودم...نمیتونستم بزارم به دست اون عوضی کشته بشه
کوک جیمین و زد و جیمین افتاد زمین و کوک اومد به سمت من
کوک:دیدی گفتم فرار لازم...
داشت حرف میزد که جیمین به سمتش حمله ور شد
#part70
کوک:چی؟
جیمن:هه فکر نمیکردم که بیای اونم بخاطر این دختر
ات:نزدیکش نشو عوضی...!
جیمین:خفه شو
کوک:هوممم فکر نمیکردی من بیام؟هه ولی الان اینجام و تو بهتره ات رو ولش کنی وگرنه
جیمین:وگرنه؟پوففف توکه هیچ کاری از دستت بر نمیاد چرا زر میزنی؟
کوک:انگار یادت رفته من یک خون اشامم ولی تو فقط یک گرگینه ای!
جیمین:پس بهتره بیای و یک جیزی دیگه هم ببینی
کوک:ببینم؟اوممم حتما!
ات اومد و درگوشم گفت
"کوک...ل...لطفا نرو...بیا فرار کنیم!"
منم گفتم
"بهتره فکر فرار به سرمون نزنه ات...دنبالم بیا!"
از اینکه ات الان پیشم بود خیالم راحت بود...باید کلی باهاش حرف میزدم
(جیمین رفت و کوک و ات هم پشت سرش تا رسیدند به بیرون از قصر )
کوک:اینجا؟
ساعت از ۱۲ شب گذشت و نیمه شب شد..
همه ی گرگینه ها تبدیل به گرگ شدن
"ویو کوک"
چی؟وایییی لعنتی اصلا حواسم نبود...ساعت از ۱۲ گذشته!
ات:نظرت چیه که فرار کنیم؟
کوک:عمرا!
جیمین به سمتم حمله کرد منم تا تونستم باهاش مبارزه کردم
"ویو ات"
خیلییی نگران کوک بودم...نمیتونستم بزارم به دست اون عوضی کشته بشه
کوک جیمین و زد و جیمین افتاد زمین و کوک اومد به سمت من
کوک:دیدی گفتم فرار لازم...
داشت حرف میزد که جیمین به سمتش حمله ور شد
۵.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.