𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟒
بدون توجه به تو شروع کرد به باز کردن دکمه لباسش و با درآوردنش بستش دور دهنت و دیگه نمی تونستی مثل قبل داد بزنی فقط صداهای التماس مانند بی مفهومی میومد
کل لباسات رو توی تنت پاره کرد تلاش می کردی که دستت رو باز کنی اما فقط باعث شد که دستت زخم بشه و خون بیاد و حتی یک لحظه هم صدای جيغ و التماسهات قطع نشد و گوشی تهیونگ هم بدون وقفه زنگ میخورد اما اون حتی یک لحظه هم
بهش توجه نمی کرد.
ته "ساکت میشییییییی یااااا نهههههههههه (هیستریک موهاش رو با دستاش می کشید عقب و طول اتاق رو قدم می زدم )
فقط جیغ می زدی
ته :خفه نمی شییییییی نهههههه؟
ات :(جیغ می زدیبی)
(سیلی دیگه بهت زد)
دیگه گریه هات اونقدر زیاد شده بود به هق هق افتاده بودی و نفس کم آورده بودی همین حرف گوش نکردنات عصبانی ترش کرده بود و تو از عاقبت امشب می ترسیدی اما تهیونگ اصلا تو حال خودش بود؟
گوشیش پشت سر هم زنگ میخورد و دریغ از یه توجه از طرف اون خواستی دوباره جیغ هات رو شروع کنی که با حرف زدنش منصرف شدی
ته :می دونی چیه همه حرفام دروغ بود به جز یه چیز اینکه اگه خیانت کنی میشکمت چندباره بهت گفتم چند بار تاکید کردم گوش کردیییییییی؟؟؟ کردییییی یا نهههههه؟
بهت گفتم نمیشناختمت دروغ گفتم بهت گفتم انگلیس فقط کار بود دروغ گفتممممممم اره اره بهت
خیانت کردم اما اون موقع خیانت نمی شد چون من حتى چون من حتییییییییییییی نمی خواستم بیشتر از یک سال زن شوهر باشیم قرار بود طلاق بگیریم همه اینا...... همهههههه اینا به خاطر یه نفر بود که تو خوبش کردی اما|| در اصل نابودش کردی بزار .....بزار برات یه داستان تعریف کنم نه راجب خودم من اینجا نقش اصلی نیستم هیچ وقت نبودم فقط یه سیاهی لشکر بودم که داشت ادعای نقش اصلی رو در می آورد . ......... یکی بود یکی نبود توی قصه ما یه پسری بود که همه ی روان پزشکا ازش نا امید شده بودن امااا... اما یه دختر بچه رزیدنت روان پزشکی که شاید یک سوم اون دکترها سن نداشت تونست... تونست حال اون مریض رو خوب کنه و قلب اون مریض مثل سنگ رو به دست بیاره و اون رو عاشق خودش کنه مریضی که حتی احساسات نمیفهمید چیه رو عاشق خودش کرد اما وقتی جلسات مشاوره تموم شد سر زدن اون روان پزشک کوچولو هم دیگه تموم شد و با تموم شدنش آغازی شد برای دوباره دیوونه شدن مريض.... اون مريض بهترین دوستم بود و مثل برادرم از اونجا آوردمش بیرون بهش کمک کردم اون دختر پیدا کنه حتی به خانوادهاش کمک کردم که از شانس بدم خانواده اون دختر با مامانم دوست بودن و نقشه ازدواج برام چیدن یعنی باید با دختری که برادرم عاشقش بود ازدواج می کردم ......
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑𝟒
بدون توجه به تو شروع کرد به باز کردن دکمه لباسش و با درآوردنش بستش دور دهنت و دیگه نمی تونستی مثل قبل داد بزنی فقط صداهای التماس مانند بی مفهومی میومد
کل لباسات رو توی تنت پاره کرد تلاش می کردی که دستت رو باز کنی اما فقط باعث شد که دستت زخم بشه و خون بیاد و حتی یک لحظه هم صدای جيغ و التماسهات قطع نشد و گوشی تهیونگ هم بدون وقفه زنگ میخورد اما اون حتی یک لحظه هم
بهش توجه نمی کرد.
ته "ساکت میشییییییی یااااا نهههههههههه (هیستریک موهاش رو با دستاش می کشید عقب و طول اتاق رو قدم می زدم )
فقط جیغ می زدی
ته :خفه نمی شییییییی نهههههه؟
ات :(جیغ می زدیبی)
(سیلی دیگه بهت زد)
دیگه گریه هات اونقدر زیاد شده بود به هق هق افتاده بودی و نفس کم آورده بودی همین حرف گوش نکردنات عصبانی ترش کرده بود و تو از عاقبت امشب می ترسیدی اما تهیونگ اصلا تو حال خودش بود؟
گوشیش پشت سر هم زنگ میخورد و دریغ از یه توجه از طرف اون خواستی دوباره جیغ هات رو شروع کنی که با حرف زدنش منصرف شدی
ته :می دونی چیه همه حرفام دروغ بود به جز یه چیز اینکه اگه خیانت کنی میشکمت چندباره بهت گفتم چند بار تاکید کردم گوش کردیییییییی؟؟؟ کردییییی یا نهههههه؟
بهت گفتم نمیشناختمت دروغ گفتم بهت گفتم انگلیس فقط کار بود دروغ گفتممممممم اره اره بهت
خیانت کردم اما اون موقع خیانت نمی شد چون من حتى چون من حتییییییییییییی نمی خواستم بیشتر از یک سال زن شوهر باشیم قرار بود طلاق بگیریم همه اینا...... همهههههه اینا به خاطر یه نفر بود که تو خوبش کردی اما|| در اصل نابودش کردی بزار .....بزار برات یه داستان تعریف کنم نه راجب خودم من اینجا نقش اصلی نیستم هیچ وقت نبودم فقط یه سیاهی لشکر بودم که داشت ادعای نقش اصلی رو در می آورد . ......... یکی بود یکی نبود توی قصه ما یه پسری بود که همه ی روان پزشکا ازش نا امید شده بودن امااا... اما یه دختر بچه رزیدنت روان پزشکی که شاید یک سوم اون دکترها سن نداشت تونست... تونست حال اون مریض رو خوب کنه و قلب اون مریض مثل سنگ رو به دست بیاره و اون رو عاشق خودش کنه مریضی که حتی احساسات نمیفهمید چیه رو عاشق خودش کرد اما وقتی جلسات مشاوره تموم شد سر زدن اون روان پزشک کوچولو هم دیگه تموم شد و با تموم شدنش آغازی شد برای دوباره دیوونه شدن مريض.... اون مريض بهترین دوستم بود و مثل برادرم از اونجا آوردمش بیرون بهش کمک کردم اون دختر پیدا کنه حتی به خانوادهاش کمک کردم که از شانس بدم خانواده اون دختر با مامانم دوست بودن و نقشه ازدواج برام چیدن یعنی باید با دختری که برادرم عاشقش بود ازدواج می کردم ......
۵.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.