pawn/پارت ۱۲۵
دو روز بعد...
تهیونگ به ملاقات سویول رفت... از پرستار اجازه گرفت که کمی توی محوطه باهاش قدم بزنه... با خواستش موافقت کردن...
پرستار به اتاقش رفت... در اتاقشو باز کرد و داخل رفت....
پرستار سویول رو صدا زد...
-لطفا از اتاقتون بیرون بیاین...
تهیونگ دورتر پشت سر پرستار ایستاده بود... پرستار اون رو چند بار صدا زد... ولی سویول عکس العملی نشون نمیداد...
پرستار به سمت تهیونگ برگشت و گفت: توجهی نمیکنه
تهیونگ: میشه منم امتحان کنم؟
-البته... مشکلی نیست...
پرستار رفت...
تهیونگ وارد اتاق شد... دستش توی جیبش بود... به برادر بزرگترش که روی تخت نشسته بود و هیچ توجهی به اطرافش نداشت نگاه کرد...
-هیونگ... چرا از این اتاق بیرون نمیای؟... چرا هیچ تلاشی برای خوب شدن نمیکنی؟... چرا هربار که به دیدنت میام از قبل حالت بدتره؟...
اوایل صحبت میکردی... بعد از مدتی دیگه یک کلمم باهام حرف نزدی... الانم که دیگه از اتاقت بیرون نمیای... چرا؟...
تهیونگ جلوتر رفت... به تخت سویول رسید... دستشو گذاشت روی تخت و کمی به جلو مایل شد... سویول هنوز هم نگاهش به پنجره بود... زانوهاشو بغل کرده بود...
تهیونگ آهی کشید... گفت: باشه... حالا که بیرون نمیای همینجا صحبت میکنیم...
میخوام بهت یه چیزی بگم... که اولش ممکنه شوک بشی... ولی تهش خوشحال میشی... خودم از وقتی فهمیدم حالم بهتر شده... دوباره دارم زندگیو حس میکنم...
سویول با شنیدن حرفای تهیونگ آروم آروم سرشو به سمتش برگردوند...انگار که کنجکاو بود چی برادر کوچیکترشو شاد کرده... نگاهش با نگاه تهیونگ تلاقی کرد...
تهیونگ وقتی دید که سویول بهش نگاه کرد احساس کرد که اونم دوس داره بشنوه...
مکث کوتاهی کرد و گفت: من... یه دختر دارم... از ا/ت...
اشک به آرومی توی چشمای سویول جمع شد...
تهیونگ ادامه داد: ۵ سالشه... ا/ت اونو ازم مخفی کرده بود... ولی حالا پیشمه...
اشک از چشم سویول سرازیر شد... میون گریه از اشتیاق خندید...
تهیونگ با دیدن لبخند ناگهانی سویول بعد از سالها... شاد شد... متوجه شد که سویول هم خوشش اومده...
بلافاصله گوشیشو از جیبش درآورد....
-میخوای دخترمو ببینی؟...
سویول سرشو تکون داد...
تهیونگ یکی از عکسای یوجین رو پیدا کرد... گوشیشو به سمت سویول گرفت...
سویول به آرومی دستاشو بالا آورد... دستاش میلرزید... گوشی تهیونگ رو گرفت... و یوجین رو تماشا کرد...
وقتی سویول به عکس نگاه میکرد تهیونگ به صورت هیونگش نگاه میکرد... حالتای صورتش عوض میشد... لبخندایی که مشخص نبود از شادی هستن یا عصبی ان!... همزمان اشک میریخت... مشخص نبود اشکش از شوقه یا غم!...
تهیونگ آب دهنشو قورت داد و گفت: اسمش یوجینه!... خیلیم شبیه خواهر کوچولوی خودمونه...
سویول با شنیدن اسمش ناخودآگاه هیجانزده شد و گفت: ی...یوجین؟...
تهیونگ خندید... بلاخره صدای سویول رو شنید!...
سرشو تکون داد وگفت: بله هیونگ... اسمش یوجینه... ببینیش عاشقش میشی...
تهیونگ مکثی کرد و گفت: بازم حرف بزن... خواهش میکنم...
سویول مدتها بود صحبتی نکرده بود... بطرز غیر ارادی و عجیبی احساس شادی میکرد... با لکنت گفت: م..میش...میشه...ببی...ببینمش؟...
تهیونگ دستشو رو شونه ی سویول گذاشت و گفت: البته... قول میدم یه روز ببینیش...
*********
تهیونگ حالش خوب بود... از اینکه سویول امروز واکنشای خوبی از خودش نشون داده بود احساس آرامش داشت...
بعد از اینکه باهاش صحبت کرد ازش خداحافظی کرد و از اتاقش بیرون اومد..
********
ا/ت توی خونه بود... توی اتاقش نشسته بود... از توی صندوقچه ی کوچیک چوبیش یه گردنبند بیرون آورد... نیمه ی قلبی که نیم دیگش دست تهیونگ بود... ولی شک داشت که تهیونگ مثل خودش اونو نگه داشته باشه... بهش نگاه میکرد که یوجین بدو بدو وارد اتاقش شد... ا/ت با دیدنش گفت: یوجینا... اینطوری میدوی میترسم... زمین میخوری هااا
یوجین: حواسم هست مامی
ا/ت: مامی قربون تو بشه
یوجین: اون چیه؟
ا/ت: چی عزیزم؟
یوجین: اونی که تو دستته...
ا/ت روی دو زانوش نشست... بازوهای یوجین رو گرفت و گفت: میتونی رازدار باشی؟
یوجین: اهم اهم....
ا/ت گردنبند رو جلوی چشم یوجین گرفت و گفت: اینو پدرت به من داده
یوجین: جدی میگی؟
ا/ت: بله... جدی میگم
یوجین: خب... میشه اونو بدی به من؟ میخوامش چون آبای من اونو خریده
ا/ت: ولی این زنجیرش بلنده... تو خیلی کوچولویی... میترسم گمش کنی...
یوجین شروع کرد به بالا پایین پریدن....
یوجین: مامی ....خواهش میکنم... مراقبم... قول میدم گم نشه
ا/ت: باشه...
ا/ت گردنبند رو توی گردن یوجین انداخت... بعد نیمه ی قلب رو توی دستش گرفت و با حسرت بهش نگاه کرد... به یوجین گفت: مال تو باشه... ولی خیلی مراقبش باش
یوجین: هستم...
تهیونگ به ملاقات سویول رفت... از پرستار اجازه گرفت که کمی توی محوطه باهاش قدم بزنه... با خواستش موافقت کردن...
پرستار به اتاقش رفت... در اتاقشو باز کرد و داخل رفت....
پرستار سویول رو صدا زد...
-لطفا از اتاقتون بیرون بیاین...
تهیونگ دورتر پشت سر پرستار ایستاده بود... پرستار اون رو چند بار صدا زد... ولی سویول عکس العملی نشون نمیداد...
پرستار به سمت تهیونگ برگشت و گفت: توجهی نمیکنه
تهیونگ: میشه منم امتحان کنم؟
-البته... مشکلی نیست...
پرستار رفت...
تهیونگ وارد اتاق شد... دستش توی جیبش بود... به برادر بزرگترش که روی تخت نشسته بود و هیچ توجهی به اطرافش نداشت نگاه کرد...
-هیونگ... چرا از این اتاق بیرون نمیای؟... چرا هیچ تلاشی برای خوب شدن نمیکنی؟... چرا هربار که به دیدنت میام از قبل حالت بدتره؟...
اوایل صحبت میکردی... بعد از مدتی دیگه یک کلمم باهام حرف نزدی... الانم که دیگه از اتاقت بیرون نمیای... چرا؟...
تهیونگ جلوتر رفت... به تخت سویول رسید... دستشو گذاشت روی تخت و کمی به جلو مایل شد... سویول هنوز هم نگاهش به پنجره بود... زانوهاشو بغل کرده بود...
تهیونگ آهی کشید... گفت: باشه... حالا که بیرون نمیای همینجا صحبت میکنیم...
میخوام بهت یه چیزی بگم... که اولش ممکنه شوک بشی... ولی تهش خوشحال میشی... خودم از وقتی فهمیدم حالم بهتر شده... دوباره دارم زندگیو حس میکنم...
سویول با شنیدن حرفای تهیونگ آروم آروم سرشو به سمتش برگردوند...انگار که کنجکاو بود چی برادر کوچیکترشو شاد کرده... نگاهش با نگاه تهیونگ تلاقی کرد...
تهیونگ وقتی دید که سویول بهش نگاه کرد احساس کرد که اونم دوس داره بشنوه...
مکث کوتاهی کرد و گفت: من... یه دختر دارم... از ا/ت...
اشک به آرومی توی چشمای سویول جمع شد...
تهیونگ ادامه داد: ۵ سالشه... ا/ت اونو ازم مخفی کرده بود... ولی حالا پیشمه...
اشک از چشم سویول سرازیر شد... میون گریه از اشتیاق خندید...
تهیونگ با دیدن لبخند ناگهانی سویول بعد از سالها... شاد شد... متوجه شد که سویول هم خوشش اومده...
بلافاصله گوشیشو از جیبش درآورد....
-میخوای دخترمو ببینی؟...
سویول سرشو تکون داد...
تهیونگ یکی از عکسای یوجین رو پیدا کرد... گوشیشو به سمت سویول گرفت...
سویول به آرومی دستاشو بالا آورد... دستاش میلرزید... گوشی تهیونگ رو گرفت... و یوجین رو تماشا کرد...
وقتی سویول به عکس نگاه میکرد تهیونگ به صورت هیونگش نگاه میکرد... حالتای صورتش عوض میشد... لبخندایی که مشخص نبود از شادی هستن یا عصبی ان!... همزمان اشک میریخت... مشخص نبود اشکش از شوقه یا غم!...
تهیونگ آب دهنشو قورت داد و گفت: اسمش یوجینه!... خیلیم شبیه خواهر کوچولوی خودمونه...
سویول با شنیدن اسمش ناخودآگاه هیجانزده شد و گفت: ی...یوجین؟...
تهیونگ خندید... بلاخره صدای سویول رو شنید!...
سرشو تکون داد وگفت: بله هیونگ... اسمش یوجینه... ببینیش عاشقش میشی...
تهیونگ مکثی کرد و گفت: بازم حرف بزن... خواهش میکنم...
سویول مدتها بود صحبتی نکرده بود... بطرز غیر ارادی و عجیبی احساس شادی میکرد... با لکنت گفت: م..میش...میشه...ببی...ببینمش؟...
تهیونگ دستشو رو شونه ی سویول گذاشت و گفت: البته... قول میدم یه روز ببینیش...
*********
تهیونگ حالش خوب بود... از اینکه سویول امروز واکنشای خوبی از خودش نشون داده بود احساس آرامش داشت...
بعد از اینکه باهاش صحبت کرد ازش خداحافظی کرد و از اتاقش بیرون اومد..
********
ا/ت توی خونه بود... توی اتاقش نشسته بود... از توی صندوقچه ی کوچیک چوبیش یه گردنبند بیرون آورد... نیمه ی قلبی که نیم دیگش دست تهیونگ بود... ولی شک داشت که تهیونگ مثل خودش اونو نگه داشته باشه... بهش نگاه میکرد که یوجین بدو بدو وارد اتاقش شد... ا/ت با دیدنش گفت: یوجینا... اینطوری میدوی میترسم... زمین میخوری هااا
یوجین: حواسم هست مامی
ا/ت: مامی قربون تو بشه
یوجین: اون چیه؟
ا/ت: چی عزیزم؟
یوجین: اونی که تو دستته...
ا/ت روی دو زانوش نشست... بازوهای یوجین رو گرفت و گفت: میتونی رازدار باشی؟
یوجین: اهم اهم....
ا/ت گردنبند رو جلوی چشم یوجین گرفت و گفت: اینو پدرت به من داده
یوجین: جدی میگی؟
ا/ت: بله... جدی میگم
یوجین: خب... میشه اونو بدی به من؟ میخوامش چون آبای من اونو خریده
ا/ت: ولی این زنجیرش بلنده... تو خیلی کوچولویی... میترسم گمش کنی...
یوجین شروع کرد به بالا پایین پریدن....
یوجین: مامی ....خواهش میکنم... مراقبم... قول میدم گم نشه
ا/ت: باشه...
ا/ت گردنبند رو توی گردن یوجین انداخت... بعد نیمه ی قلب رو توی دستش گرفت و با حسرت بهش نگاه کرد... به یوجین گفت: مال تو باشه... ولی خیلی مراقبش باش
یوجین: هستم...
۲۲.۶k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.