کافه پروکوپ/پارت ۱۹
جیمین: پدر سولینا بهش گفته که باید رابطشو با من قطع کنه الانم دیگه نمیزاره سولینا برگرده پاریس
تهیونگ و جونگکوک: آخه چرا ؟
جیمین: چون من فرانسوی نیستم چون دل ما بازیچه ی دست عزیزترین کسامون میشه مثلا پدر مادرمون...
از زبان تهیونگ:
این جملات جیمین خیلی ناراحتم کرد پاشدم بغلش کردم و گفتم شما دوتا باید مقاومت کنین خیلی زوده که ناراحت باشین
جونگکوکم پاشد و اومد جیمین رو بغل کرد و گفت : نگران نباش هیونگ ما پیشتیم نمیزاریم همینجوری الکی تموم بشه...
روز بعد جیمین رفت استراسبورگ و اجازه نداد ما باهاش بریم جونگکوک رفت کافه پروکوپ که کاترینو ببینه منم رفتم پیش ژانت بلکه یکم آرومم کنه:
ژانت: تهیونگ چی شده چرا ناراحتی ؟
تهیونگ: بخاطر جیمین ناراحتم
پرسید: جیمین چی شده؟
موضوعو بهش توضیح دادم اونم ناراحت شد چون ما خیلی با هم دوست بودیم...
از زبان ژانت:
تهیونگ همش در مورد جیمین حرف میزد غیر اون چیزی نگفت وقتی انقد نگران اون بود که اصن منو نادیده میگرفت یاد حرفای ماتیاس(دوس پسر سابقش) میفتادم و بیشتر باور میکردم که تهیونگ به درد من نمیخوره...
از زبان جونگکوک:
تو کافه نشسته بودم و کاترینم داشت مشتریاشو راه مینداخت از نگاه کردن بهش لذت میبردم گرچه یکم نگران جیمین بودم ولی امیدوار بودم که مشکلش حل بشه کاترینو صدا زدم که اومد پیشم و گفت: جونگکوک لطفا اینجا به اسم صدام نزن صاحبکارم خوشش نمیاد
جونگکوک: باشه عزیزم ببخشید ؛ میخواستم بگم کی کارت تموم میشه؟
کاترین: من چون کاره پاره وقتم برای عصره ولی الان که صبحه اومدم اینجا پس میتونم همین الانم بیام بیرون فقط بزار یه هماهنگ بکنم میام ...
کاترین رفت اجازه گرفت و برگشت با هم رفتیم بیرون و قرار شد قدم بزنیم دیگه با ماشین نریم:
جونگکوک: کاترین یه چیزی میخوام بهت بگم
کاترین: خب بگو
جونگکوک: من میگم که تو دیگه اینجا کار نکن تا وقتی من هستم احتیاجی به این کار نداری که بعدشم منو تو قرار نیست جدا بشیم
کاترین: خواهش میکنم دیگه این حرفو نزن چون خوشم نمیاد
جونگکوک: چرا آخه
کاترین: من اینطوری راحت ترم بعدشم ما که هنوز ازدواج نکردیم که
جونگکوک: حالا که تو اینطوری میخوای باشه دیگه نمیگم...
از زبان جیمین:
طبق آدرسی که سولینا داد رفتم دم خونشون خدمتکارشون درو باز کرد ازش پرسیدم آقای اوبرت هستن؟
خدمتکار: بله بفرمایید موسیو
وارد که شدم سولینا از طبقه بالا اومد پایین و با فاصله ازم وایساد و آهسته گفت: جیمین خوش اومدی که پدرش از پشت سرش اومد پایین؛ بهش سلام کردم و خودمو معرفی کردم اولش آروم بود ولی وقتی فهمید من کی هستم جدی شد و گفت: خب اینجا چی میخواید؟
جیمین: میخوام باهاتون درباره دخترتون صحبت کنم
موسیو اوبرت: من حرفی با شما ندارم...
شرط : ۵۵ لایک
تهیونگ و جونگکوک: آخه چرا ؟
جیمین: چون من فرانسوی نیستم چون دل ما بازیچه ی دست عزیزترین کسامون میشه مثلا پدر مادرمون...
از زبان تهیونگ:
این جملات جیمین خیلی ناراحتم کرد پاشدم بغلش کردم و گفتم شما دوتا باید مقاومت کنین خیلی زوده که ناراحت باشین
جونگکوکم پاشد و اومد جیمین رو بغل کرد و گفت : نگران نباش هیونگ ما پیشتیم نمیزاریم همینجوری الکی تموم بشه...
روز بعد جیمین رفت استراسبورگ و اجازه نداد ما باهاش بریم جونگکوک رفت کافه پروکوپ که کاترینو ببینه منم رفتم پیش ژانت بلکه یکم آرومم کنه:
ژانت: تهیونگ چی شده چرا ناراحتی ؟
تهیونگ: بخاطر جیمین ناراحتم
پرسید: جیمین چی شده؟
موضوعو بهش توضیح دادم اونم ناراحت شد چون ما خیلی با هم دوست بودیم...
از زبان ژانت:
تهیونگ همش در مورد جیمین حرف میزد غیر اون چیزی نگفت وقتی انقد نگران اون بود که اصن منو نادیده میگرفت یاد حرفای ماتیاس(دوس پسر سابقش) میفتادم و بیشتر باور میکردم که تهیونگ به درد من نمیخوره...
از زبان جونگکوک:
تو کافه نشسته بودم و کاترینم داشت مشتریاشو راه مینداخت از نگاه کردن بهش لذت میبردم گرچه یکم نگران جیمین بودم ولی امیدوار بودم که مشکلش حل بشه کاترینو صدا زدم که اومد پیشم و گفت: جونگکوک لطفا اینجا به اسم صدام نزن صاحبکارم خوشش نمیاد
جونگکوک: باشه عزیزم ببخشید ؛ میخواستم بگم کی کارت تموم میشه؟
کاترین: من چون کاره پاره وقتم برای عصره ولی الان که صبحه اومدم اینجا پس میتونم همین الانم بیام بیرون فقط بزار یه هماهنگ بکنم میام ...
کاترین رفت اجازه گرفت و برگشت با هم رفتیم بیرون و قرار شد قدم بزنیم دیگه با ماشین نریم:
جونگکوک: کاترین یه چیزی میخوام بهت بگم
کاترین: خب بگو
جونگکوک: من میگم که تو دیگه اینجا کار نکن تا وقتی من هستم احتیاجی به این کار نداری که بعدشم منو تو قرار نیست جدا بشیم
کاترین: خواهش میکنم دیگه این حرفو نزن چون خوشم نمیاد
جونگکوک: چرا آخه
کاترین: من اینطوری راحت ترم بعدشم ما که هنوز ازدواج نکردیم که
جونگکوک: حالا که تو اینطوری میخوای باشه دیگه نمیگم...
از زبان جیمین:
طبق آدرسی که سولینا داد رفتم دم خونشون خدمتکارشون درو باز کرد ازش پرسیدم آقای اوبرت هستن؟
خدمتکار: بله بفرمایید موسیو
وارد که شدم سولینا از طبقه بالا اومد پایین و با فاصله ازم وایساد و آهسته گفت: جیمین خوش اومدی که پدرش از پشت سرش اومد پایین؛ بهش سلام کردم و خودمو معرفی کردم اولش آروم بود ولی وقتی فهمید من کی هستم جدی شد و گفت: خب اینجا چی میخواید؟
جیمین: میخوام باهاتون درباره دخترتون صحبت کنم
موسیو اوبرت: من حرفی با شما ندارم...
شرط : ۵۵ لایک
۱۷.۳k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.