ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت ۲۳
نزدیم ریموت در و زد با ماشین رفتیم تو تا ماشین واستاد سریع پریدم پایین ورفتم تو خونه داشتم تو اتاقم لباسام و عوض میکردم که کامران با جدیت صدام زد قلبم شروع کرد تند تند زدن نکنه میخواد باهام دعوا کنه؟نه خدا جونم ازت خواهش میکنم از صبح تا حالا کم بدبختی نکشیدم
-بهارررررررررررر
-هاننننننننننننننننن؟
-بیا پایین کارت دارم
یه بسم الله گفتم و رفتم پایین
-چیه؟
-بشین باید باهام حرف بزنیم
اروم نشستم رو مبل جلوش و پام و انداختم رو اون پام سعی میکرردم خودم و خونسرد نشون بدم فقط خدا میدونست تو دل من چه خبره دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه با بی حوصلگی گفتم
-چی میخوای بگی ؟سرکارم گذاشتی؟
-هان؟
یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع جدی شد
-راجب بچس
سریع جبهه گرفتم میدونستم الان میگه نمیخوامش باید بندازیش ولی من نمیتونستم این کارو کنم میخواستم بچم و به دنیا بیارم تا بتونم لااقل سرمو با اون گرم کنم
-خوب؟
-باید سقطش کنی
-من این کارو نمیکنم
-ببین بهار اصلا حوصله کل کل کردن باهات و ندارم پس لجبازی نکن ،من میگم بچه رو باید سقط کنی یعنی باید این بچه سقط بشه فهمیدی؟
-نخیر نفهمیدم من این بچه رو س.ق.طش ن می ک ن م،همه چیزمو ازم گرفتی دیگه نمیذارم بچم و ازم بگیری
-هه هه تو چه طور میخوای بچه ای و که از باباش بدت میاد به دنیا میاد
با تلخی گفتم
-از باباش بدم میاد دلیل نمیشه از بچم بدم بیاد -ببین من حوصله ندارم یه توله سگ پس بندازی شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟
-اقای کامران سپهری این ارزو وباخودت به گور ببری که من این بچه رو بندازم
با عصبانیت ازجاش بلند شد و انگشتش و به حالت تهدید جلوم تکون دادو داد زد
-یا این بچه رو سقطش میکنی یا اینقدر میزنمش تا سقط شه باهات اصلا شوخیم ندارم ازجام بلند شدم و دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم
بروبابا
بعدم رفتم سمت پله ها
-حالا میبینیم بهار خانوم .. رفتم بالا و تا سرم به بالش رسید خوابم برد خیلی خسته بودم تا خود صبح راحت خوابیدم صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم خودم ناهار درست کنم واسه ناهار ماکارونی درست کردم یه ماسک زده بودم جلو دهنم تا حالم بد نشه ناهارم و خوردم رفتم حموم میدونستم کامران به این زودیا نمیاد واسه همین تاپ دکلته سفیدم و با دامن کوتاه سفیدم که خیلی خوشمل بود وبالای زانوم بود وچین چینی بود پوشیدم رفتم جلوی اینه بعد اتو کردن موهام یه کمیم به خودم رسیدم کاملا سرحال شده بودم رفتم یواشکی لبتاب کامران و برداشتم خدا رو شکر رمز نذاشته بود واسش رفتم تو عکساش با دیدن هرکذوم از عکسا دهنم صدمتر باز میشد تو هرکدوم از عکسا کامران تو پارتی بود و دخترای مختلفی تو بغلش بودن
پارت ۲۳
نزدیم ریموت در و زد با ماشین رفتیم تو تا ماشین واستاد سریع پریدم پایین ورفتم تو خونه داشتم تو اتاقم لباسام و عوض میکردم که کامران با جدیت صدام زد قلبم شروع کرد تند تند زدن نکنه میخواد باهام دعوا کنه؟نه خدا جونم ازت خواهش میکنم از صبح تا حالا کم بدبختی نکشیدم
-بهارررررررررررر
-هاننننننننننننننننن؟
-بیا پایین کارت دارم
یه بسم الله گفتم و رفتم پایین
-چیه؟
-بشین باید باهام حرف بزنیم
اروم نشستم رو مبل جلوش و پام و انداختم رو اون پام سعی میکرردم خودم و خونسرد نشون بدم فقط خدا میدونست تو دل من چه خبره دیدم ساکت داره به یه گوشه نگاه میکنه و حرفی نمیزنه با بی حوصلگی گفتم
-چی میخوای بگی ؟سرکارم گذاشتی؟
-هان؟
یه چپ چپی نگاش کردم که حساب کار دستش اومد و سریع جدی شد
-راجب بچس
سریع جبهه گرفتم میدونستم الان میگه نمیخوامش باید بندازیش ولی من نمیتونستم این کارو کنم میخواستم بچم و به دنیا بیارم تا بتونم لااقل سرمو با اون گرم کنم
-خوب؟
-باید سقطش کنی
-من این کارو نمیکنم
-ببین بهار اصلا حوصله کل کل کردن باهات و ندارم پس لجبازی نکن ،من میگم بچه رو باید سقط کنی یعنی باید این بچه سقط بشه فهمیدی؟
-نخیر نفهمیدم من این بچه رو س.ق.طش ن می ک ن م،همه چیزمو ازم گرفتی دیگه نمیذارم بچم و ازم بگیری
-هه هه تو چه طور میخوای بچه ای و که از باباش بدت میاد به دنیا میاد
با تلخی گفتم
-از باباش بدم میاد دلیل نمیشه از بچم بدم بیاد -ببین من حوصله ندارم یه توله سگ پس بندازی شب تا صبح واق واق کنه فهمیدی؟
-اقای کامران سپهری این ارزو وباخودت به گور ببری که من این بچه رو بندازم
با عصبانیت ازجاش بلند شد و انگشتش و به حالت تهدید جلوم تکون دادو داد زد
-یا این بچه رو سقطش میکنی یا اینقدر میزنمش تا سقط شه باهات اصلا شوخیم ندارم ازجام بلند شدم و دستم و تو هوا تکون دادم و گفتم
بروبابا
بعدم رفتم سمت پله ها
-حالا میبینیم بهار خانوم .. رفتم بالا و تا سرم به بالش رسید خوابم برد خیلی خسته بودم تا خود صبح راحت خوابیدم صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم خودم ناهار درست کنم واسه ناهار ماکارونی درست کردم یه ماسک زده بودم جلو دهنم تا حالم بد نشه ناهارم و خوردم رفتم حموم میدونستم کامران به این زودیا نمیاد واسه همین تاپ دکلته سفیدم و با دامن کوتاه سفیدم که خیلی خوشمل بود وبالای زانوم بود وچین چینی بود پوشیدم رفتم جلوی اینه بعد اتو کردن موهام یه کمیم به خودم رسیدم کاملا سرحال شده بودم رفتم یواشکی لبتاب کامران و برداشتم خدا رو شکر رمز نذاشته بود واسش رفتم تو عکساش با دیدن هرکذوم از عکسا دهنم صدمتر باز میشد تو هرکدوم از عکسا کامران تو پارتی بود و دخترای مختلفی تو بغلش بودن
۴.۲k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.