My king
Part16
ا/ت :اتفاقی نیوفتاده، فقط به سری چیزا، ازین به بعد قراره تغییر کنه
درست یک هفته از آخرین ملاقاتم با پادشاه میگذره، تک وتوک، از گوشه و کنار، میشنوم که پادشاه چرا یهو عوض شدن یا
اینکه تو این مدت کم، چیشده که سعی میکنن خشمشون رو کنترل کنن و خب شنیدن همه اینا، باعث خوشحالیه؛ چون منو
به این نتیجه میرسونه که حق با بقیست و من براشون، مهمم درختای سر سبز با شکوفه های سفید و زرد، گل های اطلسی و
بنفشه، سبزه های بلند باغچه، همه و همه وادارم کردن تا با کلی خواهش و التماس، بانو هان رو راضی کنم که بزاره تو ایوون قصر خودم، بشینم و نقاشی منظره رو به روم رو بکشم.
غرق کشیدن ظرافت های منظرم بودم که...
ا/ت :شنیده بودم که ملکه ی من، تو نقاشی کردن، مهارت داره ولی نمیدونستم میتونه چنین اثر زیبایی خلق کنه...تو واقعا هنرمندی..!
با شنیدن صدای عالیجناب، قلمو رو زمین گذاشتم و برای ادای احترام، بلند شدم..تعریفی که ازم کرد، نسیم خنکی رو تو
وجودم به جریان انداخت و باعث شد، ناخودآگاه، لبخندی بزنم.
ا/ت :متشکرم سرورم...
رو به روم نشست. نگاه دقیق تری به نقاشی انداخت و گفت:
یونگی :چهره من هم میتونی بکشی؟؟؟
نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.
یونگی :خوبه..پس آماده باش تا یه روز باهام همسفر بشی...میخوام چهرم با یه پس زمینه زیبا، توسط همسرم،کشیده بشه.
لفظ همسرم، قندی تو دلم آب کرد...جدیدنا، بدنم داره نسبت بهش واکنشای هیجانی نشون میده و این..خب...یکم برام
عجیب و غریبه...!
ا/ت :چشم سرورم..
یونگی :مایلید کمی باهم قدم بزنیم؟؟
شنیدن صدا و لحن ملایمش، هرکسی رو به زانو در میاورد...آخه من چطور میتونم در برابر این لحن آروم و متین که برای اولین بارم هست ازتون میشنوم، مخالفت کنم؟!!!!!
ا/ت :باعث افتخاره همراهی با شما...
از جاش بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کرد..نگاهی به خودش و دستش انداختم و بعد مکث کوتاهی، دستم رو تو
دستاش گذاشتم و به کمکش، بلند شدم...
تمام مسیری که برای قدم زدن طی میکردیم، دستمو چسبیده بود و با انگشت شستس، پشتم رو نوازش میکرد...کنار دریاچه
ی زینتی داخل قرص، تو آلاچیق مخصوصی که دورتا دورش، پر از گل های بهاری بود، نشستیم...
يونگی :ملکه؟
ا/ت :بله سرورم؟!
يونگی : میخوام امشب برات یه داستان تعریف کنم...
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
ا/ت :اتفاقی نیوفتاده، فقط به سری چیزا، ازین به بعد قراره تغییر کنه
درست یک هفته از آخرین ملاقاتم با پادشاه میگذره، تک وتوک، از گوشه و کنار، میشنوم که پادشاه چرا یهو عوض شدن یا
اینکه تو این مدت کم، چیشده که سعی میکنن خشمشون رو کنترل کنن و خب شنیدن همه اینا، باعث خوشحالیه؛ چون منو
به این نتیجه میرسونه که حق با بقیست و من براشون، مهمم درختای سر سبز با شکوفه های سفید و زرد، گل های اطلسی و
بنفشه، سبزه های بلند باغچه، همه و همه وادارم کردن تا با کلی خواهش و التماس، بانو هان رو راضی کنم که بزاره تو ایوون قصر خودم، بشینم و نقاشی منظره رو به روم رو بکشم.
غرق کشیدن ظرافت های منظرم بودم که...
ا/ت :شنیده بودم که ملکه ی من، تو نقاشی کردن، مهارت داره ولی نمیدونستم میتونه چنین اثر زیبایی خلق کنه...تو واقعا هنرمندی..!
با شنیدن صدای عالیجناب، قلمو رو زمین گذاشتم و برای ادای احترام، بلند شدم..تعریفی که ازم کرد، نسیم خنکی رو تو
وجودم به جریان انداخت و باعث شد، ناخودآگاه، لبخندی بزنم.
ا/ت :متشکرم سرورم...
رو به روم نشست. نگاه دقیق تری به نقاشی انداخت و گفت:
یونگی :چهره من هم میتونی بکشی؟؟؟
نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.
یونگی :خوبه..پس آماده باش تا یه روز باهام همسفر بشی...میخوام چهرم با یه پس زمینه زیبا، توسط همسرم،کشیده بشه.
لفظ همسرم، قندی تو دلم آب کرد...جدیدنا، بدنم داره نسبت بهش واکنشای هیجانی نشون میده و این..خب...یکم برام
عجیب و غریبه...!
ا/ت :چشم سرورم..
یونگی :مایلید کمی باهم قدم بزنیم؟؟
شنیدن صدا و لحن ملایمش، هرکسی رو به زانو در میاورد...آخه من چطور میتونم در برابر این لحن آروم و متین که برای اولین بارم هست ازتون میشنوم، مخالفت کنم؟!!!!!
ا/ت :باعث افتخاره همراهی با شما...
از جاش بلند شد و دستش رو به طرفم دراز کرد..نگاهی به خودش و دستش انداختم و بعد مکث کوتاهی، دستم رو تو
دستاش گذاشتم و به کمکش، بلند شدم...
تمام مسیری که برای قدم زدن طی میکردیم، دستمو چسبیده بود و با انگشت شستس، پشتم رو نوازش میکرد...کنار دریاچه
ی زینتی داخل قرص، تو آلاچیق مخصوصی که دورتا دورش، پر از گل های بهاری بود، نشستیم...
يونگی :ملکه؟
ا/ت :بله سرورم؟!
يونگی : میخوام امشب برات یه داستان تعریف کنم...
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۵۰.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.