اَخم هایت می بَرد دل را، نمی دانم چرا!
اَخمهایت میبَرد دل را، نمیدانم چرا!
خندههایت هم که...واویلا، نمیدانم چرا!
هر چه از زیبائیات سرمیدهم بس نیست خُب
یک بشر اینقدرها زیبا نمیدانم چرا!
این غزل مقدار ناچیزیست از وصف تو که_
واژه میبخشی به این رؤیا، نمیدانم چرا!
دلبرِ بینقصِ من، فرهادِ مجنونِ توامت
بهتر از شیرینی و لیلا، نمیدانم چرا!
خوب در رؤیای من مستانه جاخوش کردهای
نه، نمیآیی به این دنیا، نمیدانم چرا!
هیچ میدانی خودت زیباترین شعر منی؟!
قالبی بینام و پُر معنا، نمیدانم چرا!
با وجود این همه بیخابی و رنج و غزل
شاعرم، دیوانهام، اما نمیدانم چرا!ک
خندههایت هم که...واویلا، نمیدانم چرا!
هر چه از زیبائیات سرمیدهم بس نیست خُب
یک بشر اینقدرها زیبا نمیدانم چرا!
این غزل مقدار ناچیزیست از وصف تو که_
واژه میبخشی به این رؤیا، نمیدانم چرا!
دلبرِ بینقصِ من، فرهادِ مجنونِ توامت
بهتر از شیرینی و لیلا، نمیدانم چرا!
خوب در رؤیای من مستانه جاخوش کردهای
نه، نمیآیی به این دنیا، نمیدانم چرا!
هیچ میدانی خودت زیباترین شعر منی؟!
قالبی بینام و پُر معنا، نمیدانم چرا!
با وجود این همه بیخابی و رنج و غزل
شاعرم، دیوانهام، اما نمیدانم چرا!ک
۵۶۶
۱۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.