Two Boys/دو پسر
Two Boys/دو پسر
Part Four/پارت چهار
□•■°□•■°□•■°
تصمیم گرفتم اول یه دست لباس بخرم؛ولی قبلش باید میرفتم یهجایی که یه چیزی رو تحویل بگیرم.راه افتادم سمت جایی که قرار بود باشم.با کمک لوکیشنی که برام فرستاده بودن یعد از خدود نیم ساعت راحت مکان نلاقتمون رو پیدا کردم.یه ساختمون متروکه که کنار چندتا ساختمون متروکهی دیگه بود.چندتا ماشین لوکس مشکی بیرون ساختمون پارک شده بودن و دوتا مرد با کت و شلوار مشکی جلوی در ورودی ساختمون وایساده بودن.وقتی میخواستم وارد ساختمون بشم اون دوتا مرد جلوم رو گرفتن.
:مشخصات.
:سانو جیرو،ملقب به مایک،قاچاقچی ژاپنی.
وقتی مشخصاتم رو دادم گذاشتن برم داخل.توز طبقهی اول ساختمون،یه میز بود که پشت میز یه مرد نشسته بود و دور و بر اون مرد پر بود از اون مردهایی که مثل دوتا مرد بیردن ساختمون بودن.روی میز چهارتا چمدون چرم سیاه بود.وقتی نزدیک میز شدم مرد لبخنده دندون نمایی زد و گفت.
:جیرو!خوش اومدی!
:ممنونم جَک!
:اوه،بیخیال راحت باش!
:عجله دارم جَک.زود دلارا رو رد کن بیاد!
:چه عجلهای!خیلی خب،بیا اینجا ببینم!چهارتا چمدون چرم مشکی که توی هرکدومشون میلیونها میلیون پول هست.دوتاشون مال توان!
وقتی داشت حرف میزد،چمدونهارو هم باز میکرد و محتویات داخلشوت رو بهم نشون میداد.جملهی آخر رو جوری محکم گفت که فکر کردم الانه که با حرفاش بخورتم.
:خیلی خب عالیه!
چمدونها رو بستم و با جَک دستم دادم.چمدون به دست از ساختمون خارج شدم.سمت مرکز خرید شهر راه افتادم.باید اول یه وسیلهی نقلیه بخرم؛مردم از بس پیاده رفتم!توی مرکز شهر به یه موتور فروشی رسیدم؛چی بهتر از این؟!وارد مغازه شدم و به موتورها نگاه کردم.موتورهای رنگارنگ،سنگین،مدلهای قدیمی و جدید و خوشگل.من عاشق موتور بودم.همینطور که داشتم توی مغازه برای خودم موتورها رو نگاه میکردم،صاحب مغازه اومد سراغم.
:میتونم کمکتون کنم؟
یه نگاهی به صاحب مغازه و بعد به موتور مشکی که پشت چند ردیف موتور بود انداختم.با دست به موتوری که بهش نگاه میکردم اشاره کردم و گفتم.
:آره!من اون موتوری که اونجاس رو میخوام.
صاحب مغازه به سرعت رفت و موتور رو آورد.نگاهی بهش کردم و آروم دستم رو از ترکش تا روی فرمونش کشیدم.
:قیمتش؟
:صد هزار دلار!
چمدونی که توی دست راستم بود رو روی صندلی موتور گذاشتم و بازش کردم.حس کردم که مرد صاحب مغازه یه جوری به خودم و چمدونها نگاه میکنه.چند دسته پول شمردم و بعد که صد هزار دلار جدا کردم دادم به صاحب مغازه.تشکر کردم و با موتور مشکی اومدم بیرون.
...
□•■°□•■°□•■°
Part Four/پارت چهار
□•■°□•■°□•■°
تصمیم گرفتم اول یه دست لباس بخرم؛ولی قبلش باید میرفتم یهجایی که یه چیزی رو تحویل بگیرم.راه افتادم سمت جایی که قرار بود باشم.با کمک لوکیشنی که برام فرستاده بودن یعد از خدود نیم ساعت راحت مکان نلاقتمون رو پیدا کردم.یه ساختمون متروکه که کنار چندتا ساختمون متروکهی دیگه بود.چندتا ماشین لوکس مشکی بیرون ساختمون پارک شده بودن و دوتا مرد با کت و شلوار مشکی جلوی در ورودی ساختمون وایساده بودن.وقتی میخواستم وارد ساختمون بشم اون دوتا مرد جلوم رو گرفتن.
:مشخصات.
:سانو جیرو،ملقب به مایک،قاچاقچی ژاپنی.
وقتی مشخصاتم رو دادم گذاشتن برم داخل.توز طبقهی اول ساختمون،یه میز بود که پشت میز یه مرد نشسته بود و دور و بر اون مرد پر بود از اون مردهایی که مثل دوتا مرد بیردن ساختمون بودن.روی میز چهارتا چمدون چرم سیاه بود.وقتی نزدیک میز شدم مرد لبخنده دندون نمایی زد و گفت.
:جیرو!خوش اومدی!
:ممنونم جَک!
:اوه،بیخیال راحت باش!
:عجله دارم جَک.زود دلارا رو رد کن بیاد!
:چه عجلهای!خیلی خب،بیا اینجا ببینم!چهارتا چمدون چرم مشکی که توی هرکدومشون میلیونها میلیون پول هست.دوتاشون مال توان!
وقتی داشت حرف میزد،چمدونهارو هم باز میکرد و محتویات داخلشوت رو بهم نشون میداد.جملهی آخر رو جوری محکم گفت که فکر کردم الانه که با حرفاش بخورتم.
:خیلی خب عالیه!
چمدونها رو بستم و با جَک دستم دادم.چمدون به دست از ساختمون خارج شدم.سمت مرکز خرید شهر راه افتادم.باید اول یه وسیلهی نقلیه بخرم؛مردم از بس پیاده رفتم!توی مرکز شهر به یه موتور فروشی رسیدم؛چی بهتر از این؟!وارد مغازه شدم و به موتورها نگاه کردم.موتورهای رنگارنگ،سنگین،مدلهای قدیمی و جدید و خوشگل.من عاشق موتور بودم.همینطور که داشتم توی مغازه برای خودم موتورها رو نگاه میکردم،صاحب مغازه اومد سراغم.
:میتونم کمکتون کنم؟
یه نگاهی به صاحب مغازه و بعد به موتور مشکی که پشت چند ردیف موتور بود انداختم.با دست به موتوری که بهش نگاه میکردم اشاره کردم و گفتم.
:آره!من اون موتوری که اونجاس رو میخوام.
صاحب مغازه به سرعت رفت و موتور رو آورد.نگاهی بهش کردم و آروم دستم رو از ترکش تا روی فرمونش کشیدم.
:قیمتش؟
:صد هزار دلار!
چمدونی که توی دست راستم بود رو روی صندلی موتور گذاشتم و بازش کردم.حس کردم که مرد صاحب مغازه یه جوری به خودم و چمدونها نگاه میکنه.چند دسته پول شمردم و بعد که صد هزار دلار جدا کردم دادم به صاحب مغازه.تشکر کردم و با موتور مشکی اومدم بیرون.
...
□•■°□•■°□•■°
۶.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.