Part3۲
Part3۲
سویا: خوب من میرم به کار....
کای: رئیس شما....
سویا: امممم
کای: ببینم شما دیشب اینجا خوابیدید؟
سویا: خوب که چی؟
کای: با هم؟
سویا: امممممم
یونگی: چقدر حرف میزنی بگو ببینم چیکار داری؟
سویا: من دیگه میرم
سویا ویو
وای خاک به سرم این کجا بود؟ از کجا پیداش شد خدااااا من بدبخت شدم الان چی فکر میکنه فکر میکنه ما دیشب با هم خوابیدیم خدایا وای نه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که محکم با یکی برخورد کردم
یونگی: چی داری میگی؟
سویا: ها؟....هیچی
یونگی: آره جون جدت هیچی
سویا: عه... ولم کن تو ام
یونگی: چی؟
سویا: ها؟...چیزه...یعنی....لطفا مرا رها کنید
یونگی: چرا انقدر کتابی حرف میزنی
سویا: چون شما رئیس من هستید من چطور جرعت میکنم با شما این گونه حرف بزنم
یونگی که از حرکات و حرف زدن دخترک خندش گرفته بود گفت
یونگی: ول کن بابا هر وقت تنهاییم راحت باش
سویا: چشم...صبر کنید چی؟ امکان ندارد
یونگی: عههههه
سویا: باشه بابا
یونگی: بهتر شد
سویا: خوب میرم کار دارم فعلا
یونگی ویو
امشب بهش میگم درسته باید بهش بگم که دوستش دارم و عاشقش شدم البته نمیدونم اونم منو دوست داره یا نه ولی باید بفهم همین امشم
یونگی: اوم....سویا
سویا: بله؟
یونگی: امشب... وقت داری؟
سویا: چطور؟
یونگی: گفتم بریم شام بخوریم
سویا: عام...نمیدونم اگه کارا تموم شه
یونگی: کارا مهم نیست میخوام یه موضوع مهمی رو بهت بگم
سویا: اوم اوکی حالا ببینم چی میشه
یونگی: پس بهم خبر بده
.........
ادامه دارد.....
سویا: خوب من میرم به کار....
کای: رئیس شما....
سویا: امممم
کای: ببینم شما دیشب اینجا خوابیدید؟
سویا: خوب که چی؟
کای: با هم؟
سویا: امممممم
یونگی: چقدر حرف میزنی بگو ببینم چیکار داری؟
سویا: من دیگه میرم
سویا ویو
وای خاک به سرم این کجا بود؟ از کجا پیداش شد خدااااا من بدبخت شدم الان چی فکر میکنه فکر میکنه ما دیشب با هم خوابیدیم خدایا وای نه داشتم با خودم کلنجار میرفتم که محکم با یکی برخورد کردم
یونگی: چی داری میگی؟
سویا: ها؟....هیچی
یونگی: آره جون جدت هیچی
سویا: عه... ولم کن تو ام
یونگی: چی؟
سویا: ها؟...چیزه...یعنی....لطفا مرا رها کنید
یونگی: چرا انقدر کتابی حرف میزنی
سویا: چون شما رئیس من هستید من چطور جرعت میکنم با شما این گونه حرف بزنم
یونگی که از حرکات و حرف زدن دخترک خندش گرفته بود گفت
یونگی: ول کن بابا هر وقت تنهاییم راحت باش
سویا: چشم...صبر کنید چی؟ امکان ندارد
یونگی: عههههه
سویا: باشه بابا
یونگی: بهتر شد
سویا: خوب میرم کار دارم فعلا
یونگی ویو
امشب بهش میگم درسته باید بهش بگم که دوستش دارم و عاشقش شدم البته نمیدونم اونم منو دوست داره یا نه ولی باید بفهم همین امشم
یونگی: اوم....سویا
سویا: بله؟
یونگی: امشب... وقت داری؟
سویا: چطور؟
یونگی: گفتم بریم شام بخوریم
سویا: عام...نمیدونم اگه کارا تموم شه
یونگی: کارا مهم نیست میخوام یه موضوع مهمی رو بهت بگم
سویا: اوم اوکی حالا ببینم چی میشه
یونگی: پس بهم خبر بده
.........
ادامه دارد.....
۹۰۰
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.