فیک کوک ( جدایی ناپذیر)ادامه پارت ۶۲
بالاخره برگشتیم خونه...قرار نیست چیزی یادش بیاد سه ماهه خودمو آواره کردم حتی یه کلمه هم از گذشتمون یادش نیست یعنی اینقدر زود گذر بودم..هوففف نمیدونم خیلی جا زدم دیگه ظرفیت ندارم
( ۱ ماه بعد)
از زبان ا/ت
سره میزم بودم که خواهرم از بلندگو اعلام کرد و گفت : لطفاً تمامی همکاران عزیز به اتاق جلسه
همه با تعجب بلند شدن رفتیم اتاق جلسه خواهرم خیلی خوشحال بود جونگ کوک و سوجین وارده اتاق شدن
جونگ کوک گفت : خب بعده چند ماه کار سخت بالاخره به نتیجه رسیدیم دوستان
سوجین ادامه داد : پروژه شرکت موفق شد و خورده پسنده شرکت فشن شو قرار گرفت
همه از خوشحالی دست زدن و هم دیگه رو بغل میکردن اما من کسی که همچین پروژهای رو ساخته بود هیچ ذوق و شوقی براش نداشتم مثل یه مجسمه نشسته بودم وقتی صدای همه پایین اومد سوجین گفت : فردا قراره با مدیر شرکت فشن قرداد امضا کنیم و برای این باید ممنون خانم ا/ت باشیم برای همین هم به افتخار ایشون و به افتخار موفقیت پرژَشون آخره هفته یعنی ۳ روز دیگه یه جشن با شکوه برگزار میکنیم
بعد از اینکه جلسه تموم شد همه بلند شدن رفتن منم بلند شدم که جونگ کوک گفت : ا/ت تو بمون
همه رفتن من موندم و اون جلوم وایستاد و گفت : ممنونم
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم چون حس میکردم اگر اینکار رو کنم گریه میکنم نمیتونم جلوی باریدن چشمام رو بگیرم به پایین نگاه کردم و گفتم : کاری نکردم بالاخره هرکاری کردم بخاطر شما و شرکت بوده
چونم رو آورد بالا و گفت : ا/ت..چرا اینطوری رفتار میکنی
خنده تلخی کردم و گفتم : مگه من چطوری رفتار میکنم..هوم؟ شما رییس من هستین منم کارمنده شما..دوتا غریبه 🙂💔
اینو گفتم و رفتم بیرون
از زبان جونگ کوک
دوتا غریبه.. اینقدر قلبش رو شکوندم چرا نمیتونم چیزی ازش تو گذشته خودم ببینم چرا دیدم گرفته شده چرا هر روز پژمرده تر از قبل میشه..دره اتاق باز شد سوجین اومد تو گفت : حالت خوبه ؟ دستام رو بردم لایه موهام و گفتم : نمیدونم.. نفسم رو دادم بیرون
یهو دستم رو گرفت و گفت : هر موقع به کمک احتیاج داشتی من هستم ( دختره خر )
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم : ممنون از لطفت
از زبان ا/ت
خوبه دیگه دستش رو میگیره باهم میرم گشت و گذار دیگه چی میخوای ا/ت...
کیفم رو جمع کردم.. آماده رفتن بودم که جونگ کوک جلو راهم سبز شد گفت : کجا ؟ گفتم : با اجازت دارم میرم خونم
گفت : باهم میریم منم دارم میرم خونه..
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه دستم رو گرفت و کشیدم دنبال خودش بردم پایین دستم رو هنوز محکم گرفته بود دره ماشین رو باز کرد و گفت : سوار شو
مجبور شدم سوار بشم خودشم سوار شد
توی راه بودیم.. گفتم : با سوجین خوش میگذره
گفت : ا/ت منو اون فقط قبلاً همکلاس بودیم همین چیزی بینمون نیست
گفتم : ها یادم نبود میتونی همکلاسی دوران بچگی رو یادت بیاری ولی منو نه..نگه دار میخوام پیاده بشم
نگه داشت اینجا یه رودخونه هست که اکثراً شبا شلوغه پیاده شدم خودشم پیاده شد و دنبالم اومد دستم رو گرفت و برم گردوند و گفت : چرا باور نمیکنی..چرا باور نمیکنی دارم تمام سعیم رو میکنم
گفتم : عه واقعا سعی میکنی چطوری..من هرکاری از دستم بر اومد کردم هر راهی رو رفتم که تو منو به یادت بیاری..بخاطره تو رفتم گوشه تیمارستان دیوونه شدم قرص اعصاب مصرف کردم شبا با گریه خوابیدم تو دیدی ؟ نه تو کی منو دیدی که اینم باره دوم باشه چرا همه رو جز من میشناسی حتی اون تسا رو یعنی اینقدر برات بی ارزش بودم که به همین زودیا فراموش شدم.. هیچوقت منو ندیدی بازم نمیبینی دیگه خسته شدم دیگه نمیکشم از دنیا بریدم تا الان جنگیدم هرکاری کردم ولی دیگه نمیتونم تو که دیگه منو نمیشناسی قرارم نیست بشناسی پس بهتره دوتا غریبه باشیم اینطوری هیچ کدوم اذیت نمیشیم..از این لحظه به بعد میکشم کنار..تو شروعش کردی من تمومش میکنم
اینا رو بارش کردم و با گریه راهم رو کشیدم و رفتم بارون گرفت خیسه آب شده بودم رسیدم به خونه مامانم اینا..زنگ زدم مامانم در رو باز کرد منو فوراً برد تو تا سرما نخورم.. گفت : چیشده دخترم چرا اینقدر به هم ریخته شدی
گفتم : مامان تموم شد..همه چیز تموم شد بغلش کردم
بغلم کرد و گفت : چیشد ا/ت نکنه جونگ کوک..
گفتم : آره..اون یه غریبه شد دیگه همون طور که اون منو نمیشناسه منم نمیشناسمش
گفت : باشه عزیزم باشه آروم باش قوی باش دخترم
( ۱ ماه بعد)
از زبان ا/ت
سره میزم بودم که خواهرم از بلندگو اعلام کرد و گفت : لطفاً تمامی همکاران عزیز به اتاق جلسه
همه با تعجب بلند شدن رفتیم اتاق جلسه خواهرم خیلی خوشحال بود جونگ کوک و سوجین وارده اتاق شدن
جونگ کوک گفت : خب بعده چند ماه کار سخت بالاخره به نتیجه رسیدیم دوستان
سوجین ادامه داد : پروژه شرکت موفق شد و خورده پسنده شرکت فشن شو قرار گرفت
همه از خوشحالی دست زدن و هم دیگه رو بغل میکردن اما من کسی که همچین پروژهای رو ساخته بود هیچ ذوق و شوقی براش نداشتم مثل یه مجسمه نشسته بودم وقتی صدای همه پایین اومد سوجین گفت : فردا قراره با مدیر شرکت فشن قرداد امضا کنیم و برای این باید ممنون خانم ا/ت باشیم برای همین هم به افتخار ایشون و به افتخار موفقیت پرژَشون آخره هفته یعنی ۳ روز دیگه یه جشن با شکوه برگزار میکنیم
بعد از اینکه جلسه تموم شد همه بلند شدن رفتن منم بلند شدم که جونگ کوک گفت : ا/ت تو بمون
همه رفتن من موندم و اون جلوم وایستاد و گفت : ممنونم
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم چون حس میکردم اگر اینکار رو کنم گریه میکنم نمیتونم جلوی باریدن چشمام رو بگیرم به پایین نگاه کردم و گفتم : کاری نکردم بالاخره هرکاری کردم بخاطر شما و شرکت بوده
چونم رو آورد بالا و گفت : ا/ت..چرا اینطوری رفتار میکنی
خنده تلخی کردم و گفتم : مگه من چطوری رفتار میکنم..هوم؟ شما رییس من هستین منم کارمنده شما..دوتا غریبه 🙂💔
اینو گفتم و رفتم بیرون
از زبان جونگ کوک
دوتا غریبه.. اینقدر قلبش رو شکوندم چرا نمیتونم چیزی ازش تو گذشته خودم ببینم چرا دیدم گرفته شده چرا هر روز پژمرده تر از قبل میشه..دره اتاق باز شد سوجین اومد تو گفت : حالت خوبه ؟ دستام رو بردم لایه موهام و گفتم : نمیدونم.. نفسم رو دادم بیرون
یهو دستم رو گرفت و گفت : هر موقع به کمک احتیاج داشتی من هستم ( دختره خر )
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم : ممنون از لطفت
از زبان ا/ت
خوبه دیگه دستش رو میگیره باهم میرم گشت و گذار دیگه چی میخوای ا/ت...
کیفم رو جمع کردم.. آماده رفتن بودم که جونگ کوک جلو راهم سبز شد گفت : کجا ؟ گفتم : با اجازت دارم میرم خونم
گفت : باهم میریم منم دارم میرم خونه..
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه دستم رو گرفت و کشیدم دنبال خودش بردم پایین دستم رو هنوز محکم گرفته بود دره ماشین رو باز کرد و گفت : سوار شو
مجبور شدم سوار بشم خودشم سوار شد
توی راه بودیم.. گفتم : با سوجین خوش میگذره
گفت : ا/ت منو اون فقط قبلاً همکلاس بودیم همین چیزی بینمون نیست
گفتم : ها یادم نبود میتونی همکلاسی دوران بچگی رو یادت بیاری ولی منو نه..نگه دار میخوام پیاده بشم
نگه داشت اینجا یه رودخونه هست که اکثراً شبا شلوغه پیاده شدم خودشم پیاده شد و دنبالم اومد دستم رو گرفت و برم گردوند و گفت : چرا باور نمیکنی..چرا باور نمیکنی دارم تمام سعیم رو میکنم
گفتم : عه واقعا سعی میکنی چطوری..من هرکاری از دستم بر اومد کردم هر راهی رو رفتم که تو منو به یادت بیاری..بخاطره تو رفتم گوشه تیمارستان دیوونه شدم قرص اعصاب مصرف کردم شبا با گریه خوابیدم تو دیدی ؟ نه تو کی منو دیدی که اینم باره دوم باشه چرا همه رو جز من میشناسی حتی اون تسا رو یعنی اینقدر برات بی ارزش بودم که به همین زودیا فراموش شدم.. هیچوقت منو ندیدی بازم نمیبینی دیگه خسته شدم دیگه نمیکشم از دنیا بریدم تا الان جنگیدم هرکاری کردم ولی دیگه نمیتونم تو که دیگه منو نمیشناسی قرارم نیست بشناسی پس بهتره دوتا غریبه باشیم اینطوری هیچ کدوم اذیت نمیشیم..از این لحظه به بعد میکشم کنار..تو شروعش کردی من تمومش میکنم
اینا رو بارش کردم و با گریه راهم رو کشیدم و رفتم بارون گرفت خیسه آب شده بودم رسیدم به خونه مامانم اینا..زنگ زدم مامانم در رو باز کرد منو فوراً برد تو تا سرما نخورم.. گفت : چیشده دخترم چرا اینقدر به هم ریخته شدی
گفتم : مامان تموم شد..همه چیز تموم شد بغلش کردم
بغلم کرد و گفت : چیشد ا/ت نکنه جونگ کوک..
گفتم : آره..اون یه غریبه شد دیگه همون طور که اون منو نمیشناسه منم نمیشناسمش
گفت : باشه عزیزم باشه آروم باش قوی باش دخترم
۱۱۹.۰k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.