part ²
بعد از جواب دادن به تلفن یومی فهمیدم که فردا یه جشن تولد برای بچش یعنی نارا گرفته و ماهم دعوتیم!
اصلا خوشم نمیومد که توی مهمونی اون شرکت کنم ولی بلاخره اون خواهر شوهرمه هوم!
وقت استراحت تموم شده بود منم دوباره به شرکت برگشتم و مشغول ادامه کارم شدم!
ساعت نزدیکای ۸ بود وه کارم تموم شد اما صاحب کارم بهم اضافه کاری داده بود و باید تا ساعت ۱۱ میموندم و منم مشکلی نداشتم.
............
بعد از برداشتن اخر پرونده و قرار دادن اون توی طبقه مناسب به سمت کیفم رفتم و از روی صندلی برش داشتمو به سمت خونه راه افتادم.
ماشین یونگی جلوی در بود و من میترسیدم که برم خونه چون میدونم با دعوای بدی مساویه.!
با استرس زنگ خونه رو زدم که خیلی زود در رو برام زد!
اروم اروم از پله ها رفتم بالا که با یونگی که دست به سینه جلوی در بود مواجه شدم!
ات:....یونگ...یونگی....توضیح میدم
داد زد:نمخاد توضیح بدی گمشو همون جایی که تا الان بودی
ات:یونگی من تا الان سر کار بودم
یونگی:منم باور کردم
ات مطمئن باش امشب خونه رات نمدم حالا هرجا دوست داری برو!
گریم گرفته بود!
مگه من چیکار کرده بودم؟
فقط به حرف صاحب کارم گوش داده بودم!
من جایی برای رفتن نداشتم پس همونجا توی راه پله نشستم و شروع کردم به گریه کردن!
ادامه دارد.....
اصلا خوشم نمیومد که توی مهمونی اون شرکت کنم ولی بلاخره اون خواهر شوهرمه هوم!
وقت استراحت تموم شده بود منم دوباره به شرکت برگشتم و مشغول ادامه کارم شدم!
ساعت نزدیکای ۸ بود وه کارم تموم شد اما صاحب کارم بهم اضافه کاری داده بود و باید تا ساعت ۱۱ میموندم و منم مشکلی نداشتم.
............
بعد از برداشتن اخر پرونده و قرار دادن اون توی طبقه مناسب به سمت کیفم رفتم و از روی صندلی برش داشتمو به سمت خونه راه افتادم.
ماشین یونگی جلوی در بود و من میترسیدم که برم خونه چون میدونم با دعوای بدی مساویه.!
با استرس زنگ خونه رو زدم که خیلی زود در رو برام زد!
اروم اروم از پله ها رفتم بالا که با یونگی که دست به سینه جلوی در بود مواجه شدم!
ات:....یونگ...یونگی....توضیح میدم
داد زد:نمخاد توضیح بدی گمشو همون جایی که تا الان بودی
ات:یونگی من تا الان سر کار بودم
یونگی:منم باور کردم
ات مطمئن باش امشب خونه رات نمدم حالا هرجا دوست داری برو!
گریم گرفته بود!
مگه من چیکار کرده بودم؟
فقط به حرف صاحب کارم گوش داده بودم!
من جایی برای رفتن نداشتم پس همونجا توی راه پله نشستم و شروع کردم به گریه کردن!
ادامه دارد.....
۱۲.۸k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.