A.vasipour:
A.vasipour:
#پارت۶
سریع گوشیم رو برداشتم و شماره ی سارا رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد :الو.
-سلام سارا جان.
ـ سلام عزیزم تو که الان اینجا بودی اینقدر سریع دلت برام تنگ شد؟ پس وقتی برم اونور چجوری میخوای
تحمل کنی؟
با حرص گفتم :یک دقیقه ساکت شو تا منم حرف بزنم.
سارا خنده ای کرد و گفت :ببخشید بگو عزیزم چی شده؟
-هیچی منم میخوام باهات بیام. فقط بگو چی لازمه که بردارم.
چند لحظه سارا سکوت کرد بعد گفت: مطمئنی که میخوای بیای؟
-آره مطمئنم. دیگه نمی تونم تحمل کنم .منم باهات میام. زندگیم شده جهنم شاید اونجا چیز بهتری در انتظارم
باشه.
-باشه هیچی لازم نیست فقط چند دست لباس بردار همین. من خودم با اون کسی که باید بریم هماهنگ
میکنم فردا پنج صبح بیا سر کوچه که بریم.
-باشه.
خواستم قطع کنم که سارا سریع گفت :راستی تارا یک عکس هم از خودت بفرست.
-عکس چرا؟
-نمی دونم برای رفتن لازمه حالا تو بفرست برام.
-باشه الان میفرستم.
گوشی رو قطع کردم. یکی از عکس هامو برای سارا فرستادم. از جام بلند شدم و چند دست مانتو و شلوار و بلوز
برداشتم و توی کوله ام گذاشتم. کوله رو زیر تختم قایم کردم .هر چند که خیلی میترسیدم ولی دیگه حاضر
نبودم توی این خونه بمونم. پامو از اتاق بیرون نزاشتم حتی برای شام هم نرفتم بیرون. ساعت موبایلم رو برای
پنج کوک کردم و روی تخت دراز کشیدم.
نمی دونستم کارم درسته یا نه. شونه ام رو انداختم بالا و با خودم
گفتم :از این که بدتر نمیشه. هرچه باداباد. چشم هامو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن آینده ی نا معلومم
بخوابم .کم کم چشم هام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
#پارت۶
سریع گوشیم رو برداشتم و شماره ی سارا رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد :الو.
-سلام سارا جان.
ـ سلام عزیزم تو که الان اینجا بودی اینقدر سریع دلت برام تنگ شد؟ پس وقتی برم اونور چجوری میخوای
تحمل کنی؟
با حرص گفتم :یک دقیقه ساکت شو تا منم حرف بزنم.
سارا خنده ای کرد و گفت :ببخشید بگو عزیزم چی شده؟
-هیچی منم میخوام باهات بیام. فقط بگو چی لازمه که بردارم.
چند لحظه سارا سکوت کرد بعد گفت: مطمئنی که میخوای بیای؟
-آره مطمئنم. دیگه نمی تونم تحمل کنم .منم باهات میام. زندگیم شده جهنم شاید اونجا چیز بهتری در انتظارم
باشه.
-باشه هیچی لازم نیست فقط چند دست لباس بردار همین. من خودم با اون کسی که باید بریم هماهنگ
میکنم فردا پنج صبح بیا سر کوچه که بریم.
-باشه.
خواستم قطع کنم که سارا سریع گفت :راستی تارا یک عکس هم از خودت بفرست.
-عکس چرا؟
-نمی دونم برای رفتن لازمه حالا تو بفرست برام.
-باشه الان میفرستم.
گوشی رو قطع کردم. یکی از عکس هامو برای سارا فرستادم. از جام بلند شدم و چند دست مانتو و شلوار و بلوز
برداشتم و توی کوله ام گذاشتم. کوله رو زیر تختم قایم کردم .هر چند که خیلی میترسیدم ولی دیگه حاضر
نبودم توی این خونه بمونم. پامو از اتاق بیرون نزاشتم حتی برای شام هم نرفتم بیرون. ساعت موبایلم رو برای
پنج کوک کردم و روی تخت دراز کشیدم.
نمی دونستم کارم درسته یا نه. شونه ام رو انداختم بالا و با خودم
گفتم :از این که بدتر نمیشه. هرچه باداباد. چشم هامو بستم و سعی کردم بدون فکر کردن آینده ی نا معلومم
بخوابم .کم کم چشم هام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
۴.۵k
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.