داستانک دوستت دارم
✍️ دوستت دارم
- چرا دست از سرم برنمی داری؟! چقدر بگویم از ما گذشته است! نمی توانم! عادت نکرده ام! کسی به من یاد نداده است! خانه پدر و مادر هم به این چیزها اهمیت نمی دادند.
- این چه حرفی است که می زنی؟! کار نشد ندارد. تو می توانی، تو باید برای شیرین تر شدن زندگیت، این کار را انجام دهی.
این ها همه صداهای درونش بود؛ که با هم می جنگیدند. چند وقتی می شد که دست از سرش برنمی داشتند. به شدت کلافه شده بود. هر چه سعی می کرد راهی برای شکستن این طلسم پیدا کند، نمی شد که نمی شد. نمی دانست اسمش را چه بگذارد؟ غرور بی جای مردانه، کم رویی و یا عادت. به خودش نهیب زد: نه من مغرور نیستم. از آن مردهایی نیستم که فقط بنشینم و دستور بدهم. اگر خانه باشم دوش تا دوشش کار می کنم.
دستش را با کلافگی در موهایش فرو برد، عادت همیشگی اش بود هر وقت از موضوعی ناراحت بود، این موهای پرپشتش بودند که از دستش در امان نبودند. اما زهرا راحت حرف دلش را می زد.
- چه با محبت است. به شکرانه این نعمت هم که شده، من هم باید مثل او باشم.
درون ذهنش جرقه ای زد. در چشمانش برق شادی نمایان شد: درست است، این بهترین کار است. فردا تولد زهراست، به این بهانه هم که شده باید این کار را انجام دهم.
لحظه موعود فرا رسید، از ماشین پیاده شد، هدیه و شاخه گل را برداشت و به طرف خانه رفت. یک دفعه اضطراب وجودش را فرا گرفت، عرق از پیشانی اش جاری شد. تپش قلبش بالا رفت؛ اما بلافاصله به خودش نهیب زد: خدا با من است.
زیر لب شروع کرد به صلوات فرستادن. کمی آرام شد، با دستمالی عرق پیشانی اش را پاک کرد، بسم الله گفت و زنگ را فشار داد. می دانست زهرا مثل همیشه به استقبالش خواهد آمد. همینطور هم شد. با باز شدن در، چهره زیبا و دوست داشتنی اش نمایان شد. هدیه و شاخه گل را به طرفش گرفت و گفت: زهرا جان دوستت دارم. تولدت مبارک.
چشمان زیبای زهرا، مثل دریا متلاطم شد. شوق سراسر وجودش را فرا گرفت و با شادی وصف ناشدنی گفت: رضا جان من هم دوستت دارم.
🌸🌸☘️☘️🌸🌸
🌺پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم): « قَوْلُ الرَّجُلِ لِلْمَرْأَةِ إِنِّی أُحِبُّکِ لَا یَذْهَبُ مِنْ قَلْبِهَا أَبَداً ؛ این گفتار مرد به همسرش که من تو را دوست دارم، هرگز از قلب زن بیرون نمی رود».
( الکافی، ج۵، ص۵۶۹)
#محبت
#دوستت_دارم
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
- چرا دست از سرم برنمی داری؟! چقدر بگویم از ما گذشته است! نمی توانم! عادت نکرده ام! کسی به من یاد نداده است! خانه پدر و مادر هم به این چیزها اهمیت نمی دادند.
- این چه حرفی است که می زنی؟! کار نشد ندارد. تو می توانی، تو باید برای شیرین تر شدن زندگیت، این کار را انجام دهی.
این ها همه صداهای درونش بود؛ که با هم می جنگیدند. چند وقتی می شد که دست از سرش برنمی داشتند. به شدت کلافه شده بود. هر چه سعی می کرد راهی برای شکستن این طلسم پیدا کند، نمی شد که نمی شد. نمی دانست اسمش را چه بگذارد؟ غرور بی جای مردانه، کم رویی و یا عادت. به خودش نهیب زد: نه من مغرور نیستم. از آن مردهایی نیستم که فقط بنشینم و دستور بدهم. اگر خانه باشم دوش تا دوشش کار می کنم.
دستش را با کلافگی در موهایش فرو برد، عادت همیشگی اش بود هر وقت از موضوعی ناراحت بود، این موهای پرپشتش بودند که از دستش در امان نبودند. اما زهرا راحت حرف دلش را می زد.
- چه با محبت است. به شکرانه این نعمت هم که شده، من هم باید مثل او باشم.
درون ذهنش جرقه ای زد. در چشمانش برق شادی نمایان شد: درست است، این بهترین کار است. فردا تولد زهراست، به این بهانه هم که شده باید این کار را انجام دهم.
لحظه موعود فرا رسید، از ماشین پیاده شد، هدیه و شاخه گل را برداشت و به طرف خانه رفت. یک دفعه اضطراب وجودش را فرا گرفت، عرق از پیشانی اش جاری شد. تپش قلبش بالا رفت؛ اما بلافاصله به خودش نهیب زد: خدا با من است.
زیر لب شروع کرد به صلوات فرستادن. کمی آرام شد، با دستمالی عرق پیشانی اش را پاک کرد، بسم الله گفت و زنگ را فشار داد. می دانست زهرا مثل همیشه به استقبالش خواهد آمد. همینطور هم شد. با باز شدن در، چهره زیبا و دوست داشتنی اش نمایان شد. هدیه و شاخه گل را به طرفش گرفت و گفت: زهرا جان دوستت دارم. تولدت مبارک.
چشمان زیبای زهرا، مثل دریا متلاطم شد. شوق سراسر وجودش را فرا گرفت و با شادی وصف ناشدنی گفت: رضا جان من هم دوستت دارم.
🌸🌸☘️☘️🌸🌸
🌺پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم): « قَوْلُ الرَّجُلِ لِلْمَرْأَةِ إِنِّی أُحِبُّکِ لَا یَذْهَبُ مِنْ قَلْبِهَا أَبَداً ؛ این گفتار مرد به همسرش که من تو را دوست دارم، هرگز از قلب زن بیرون نمی رود».
( الکافی، ج۵، ص۵۶۹)
#محبت
#دوستت_دارم
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۳.۴k
۲۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.