رمان تـیمـارسـتانی🐚﹞
#رمان_تـیمـارسـتانی🐚﹞
#part_8
دوست نداشتم این طوری باشم.
اما دست من نبود من دیوونه بودم!
اون قدر تو حموم موندم که در آخر مامان و شراره به زور از حموم آوردنم بیرون و لباس تنم کردن و من فقط
نگاهشون می کردم!
دیوونه بودم؟ آره احتماال
البه الی پتو پیچیدم و چشمام رو بستم و قطرات خیس آبی که روی موهای کوتاه و بلندم لیز می خوردن توجهم رو
جلب کرده بودن.
یعنی خدا وجود داره؟
اگه وجود داره کجاست! آره آره هست
حسش می کنم!
بلند شدم و رو تخت نشستم.
مامان و شراره از اتاق رفته بودن.
به پنجره زل زدم و بلند شدم با چشمای گرد شده بلند جیغ زدم:
-خدا جووونم؟
جوابی نشنیدم! اخمام رفت تو هم...پس کجا بود؟
دوباره حسش کردم! باد که از پنجره باز می وزید و پرده های نیلی رنگ که کنار می رفتن می تونستم خدارو حس
کنم.
این جا بود!تو همین اتاق،کنار من!
با ذوق گفتم:
_ناقلا کجایی تو؟
بلند خندیدم و رفتم جلو که پام به لبه فرش ماکارونی شکل زیر پام گیر کرد و محکم خوردم زمین جوری پام بالا بود و اون یکی دولا شده و زیرم بود.
موهامم ریخته بود جلو صورتم و مثل کورا با دستم شنا می کردم!
با ناله گفتم:
-خب می خوای خودت رو نشون ندی نده چرا می زنی؟
با حرص موهام رو کنار زدم و بلند شدم و نشستم.
پام درد گرفته بود اما مهم نبود.
رفتم سمت پنجره و دستام رو دو طرف طاق گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-چه فضای دل انگیزی!
با حرف خودم بلند خندیدم و خم شدم رو به خیابون نگاه کردم.
فاصله آن چنانی با زمین نداشتم.
طبقه دوم بودم.
تا نیمه خم شدم و برخورد شکمم با لبه پنجره باعث شد اخمام بره تو هم.
بی توجه به عبور گذرای مردم و در و همسایه با همه توانم جیغ زدم:
-خدا کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی تو بی من؟ بگو تو کجایی؟
همه اونایی که نزدیک پنجره بودن ایستادن و سرشون و بلند کردن و به من زل زدن.
با ذوق به چهره متعجبشون خندیدم و جیغ زدم:
-سلام هم وطنای عزیز،سلام همسایه های فضول،سلام دوستای بی معرفت سالم مردم احم..
#part_8
دوست نداشتم این طوری باشم.
اما دست من نبود من دیوونه بودم!
اون قدر تو حموم موندم که در آخر مامان و شراره به زور از حموم آوردنم بیرون و لباس تنم کردن و من فقط
نگاهشون می کردم!
دیوونه بودم؟ آره احتماال
البه الی پتو پیچیدم و چشمام رو بستم و قطرات خیس آبی که روی موهای کوتاه و بلندم لیز می خوردن توجهم رو
جلب کرده بودن.
یعنی خدا وجود داره؟
اگه وجود داره کجاست! آره آره هست
حسش می کنم!
بلند شدم و رو تخت نشستم.
مامان و شراره از اتاق رفته بودن.
به پنجره زل زدم و بلند شدم با چشمای گرد شده بلند جیغ زدم:
-خدا جووونم؟
جوابی نشنیدم! اخمام رفت تو هم...پس کجا بود؟
دوباره حسش کردم! باد که از پنجره باز می وزید و پرده های نیلی رنگ که کنار می رفتن می تونستم خدارو حس
کنم.
این جا بود!تو همین اتاق،کنار من!
با ذوق گفتم:
_ناقلا کجایی تو؟
بلند خندیدم و رفتم جلو که پام به لبه فرش ماکارونی شکل زیر پام گیر کرد و محکم خوردم زمین جوری پام بالا بود و اون یکی دولا شده و زیرم بود.
موهامم ریخته بود جلو صورتم و مثل کورا با دستم شنا می کردم!
با ناله گفتم:
-خب می خوای خودت رو نشون ندی نده چرا می زنی؟
با حرص موهام رو کنار زدم و بلند شدم و نشستم.
پام درد گرفته بود اما مهم نبود.
رفتم سمت پنجره و دستام رو دو طرف طاق گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-چه فضای دل انگیزی!
با حرف خودم بلند خندیدم و خم شدم رو به خیابون نگاه کردم.
فاصله آن چنانی با زمین نداشتم.
طبقه دوم بودم.
تا نیمه خم شدم و برخورد شکمم با لبه پنجره باعث شد اخمام بره تو هم.
بی توجه به عبور گذرای مردم و در و همسایه با همه توانم جیغ زدم:
-خدا کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی تو بی من؟ بگو تو کجایی؟
همه اونایی که نزدیک پنجره بودن ایستادن و سرشون و بلند کردن و به من زل زدن.
با ذوق به چهره متعجبشون خندیدم و جیغ زدم:
-سلام هم وطنای عزیز،سلام همسایه های فضول،سلام دوستای بی معرفت سالم مردم احم..
۱.۸k
۲۷ تیر ۱۴۰۳