پارت ۷ ✙باید خوب باشی ✙فیک یونگی ✙
%هی هی آقا! من بودم! چرا توهین میکنی؟ من بخاطر نجات شما از کارم زدم، نمیدونید چقدر ترسیده بودم،،، اگه من نبودم شما الان زنده نبودید &به درک! احمق نمیفهمی وقتی یکی داره خودکشی میکنه یعنی میخواد بمیره؟ بعد تو اومدی به قول خودت مثلا نجاتم دادی؟؟ تو بدتر منو انداختی تو دردسر %وا کم دارینا! اصن به من چه، چرا من باید خودمو درگیر کنم، من میرم شمام هرکاری میخوای بکن (طرف میره) (یونگی با بی اعصابی دستش سالمش رو روی پیشونیش میذاره و دست آسیب دیدش که پانسمان شده رو نگا میکنه) &چیشد که کارم به اینجا کشید؟ چرا الان حس خوبی از زنده بودنم ندارم؟؟@(چشماش رو میبنده و آروم بازشون میکنه،،، در آن ثانیه خودش رو روی زمین میبینه! این اولین باره به عنوان یه تیانشی زمین رو میدید، حس متفاوتی داشت، نمیدونست دقیقا چیکار کنه، اما، اما دقیقا اونجا کجای زمین بود؟؟ یه جای شلوغ و پر سر صدا، مثل اینکه حال آدما خیلی خوب نیست، با عجله اینور اونور میدویدن، چه خبر بود؟) +اممم،خوب مثل اینکه برای اولین بار خوب جایی ظاهر نشدم-_- چه خبره اینجا؟ بذار از یکی بپرسم... @ببخشید خانم! ببخشید! @با شماما/: هووووی! ببخشید ولی، کری؟؟ قار قارررررر؟ هویییی! +وا چرا صدامو نمیشنوه/: +عه شت فک کنم هنوز منو نمیبینن، اشتباه نکنم هنوز فرشتم، جسم ندارم/: حالا اینو ولش اصلا الان کجام من؟ خوب اندکی دور میزنم، بلکه شاید بفهمم اینجا کجاست ~زود ببرینش!!! سکته قلبی کرده! شوک برقی!! @چ.چه خبره اینجا؟؟ فک کنم اینجا همونجاییه که آدما میمیرن، حالا که فهمیدم کجاست، برم یه دور آدمای مختلف رو ببینم..... (ناگهان چشمش به یکی از بیمارا میخوره، یکی که چشماش رو بسته، دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چیزایی رو زیر لب به خودش میگه، ناخوداگاه نظرش به اون جلب میشه، خیلی آروم و با کنجکاوی نزدیکش میشه، با تعجب بهش نگاه میکنه و محتاطانه دستشو روی صورت یونگی میذاره) @تو......تو.....
۱۱.۱k
۱۶ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.