fake kook
fake kook
part*²³
ا.ت: پدر و مادرم بهت شک دارن
کوک: شک دارن چرا؟
ا.ت: که تو منو دوست نداری و بخاطر اینکه چیزی نداری الان با منی
کوک: یعنی چی داری شوخی میکنی
ا.ت: نه راست میگم بخاطر همین بهت دروغ گفتم میخواستم ببینم چه فکری میکنی
کوک: خودت چی که اینطور فک نمیکنی
یکم ازش فاصله گرفتم
کوک: ا.ت نگو
ا.ت: اولش حرفاشونو نادیده گرفتم ولی نمیدونم چرا این حسو خودم هم دارم
با ناراحتی بهم نگاه میکرد
کوک: چطور ثابت کنم که دوست دارم
ا.ت: نمیدونم
کوک: اصلا تو منو دوست داری
ا.ت: نه یعنی اره نمیدونم
کوک: پس اوکی تو خودت منو نمیخوای بیا این کلید خونه من میرم دیگه هم بهت زنگ نمیزنم مزاحمت نمیشم به پدر و مادرت هم بگو که من بخاطر اینکه چیزی نداشتم ا.ت رو نمیخواستم بخاطر اینکه خودش بود میخواستم
ا.ت: کجا میخوای بری بمون همینجا
حرفمو نادیده گرفت و رفت هرچی جلوش وایسادم کنارم زد
نشستم وسط خونه گریه کردم گوشیم زنگ میخورد یا مامانم بود یا تهیونگ یا بابام به هیچ کدومشون جواب نمیدادم
که صدای در اومد اینقدر گریه کرده بودم دور چشمم گود شده بود رفتم درو باز کردم
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: چیه
تهیونگ: اینجایی خیلی نگرانت بودیم
ا.ت: برو
تهیونگ: جونگکوک داخله؟
ا.ت: نه نیست
تهیونگ: میشه بیام داخل
ا.ت: بیا
تهیونگ: خونه خوشگلیه وایسا ببینم گریه کردی
ا.ت: ها نه یعنی اره
تهیونگ: چیزی شده
ا.ت: اینقدر گفتید که جونگکوک باور ندارید دوسم داشته باشه رفت دیگه هم بر نمیگرده حالا ولش کن ولی بدون همه ی اینا تو باهام کردی
تهیونگ: من که گفتم میترسیدم
ا.ت: هیچی ولش کن بریم خونه
#کوک
#فیک
#سناریو
part*²³
ا.ت: پدر و مادرم بهت شک دارن
کوک: شک دارن چرا؟
ا.ت: که تو منو دوست نداری و بخاطر اینکه چیزی نداری الان با منی
کوک: یعنی چی داری شوخی میکنی
ا.ت: نه راست میگم بخاطر همین بهت دروغ گفتم میخواستم ببینم چه فکری میکنی
کوک: خودت چی که اینطور فک نمیکنی
یکم ازش فاصله گرفتم
کوک: ا.ت نگو
ا.ت: اولش حرفاشونو نادیده گرفتم ولی نمیدونم چرا این حسو خودم هم دارم
با ناراحتی بهم نگاه میکرد
کوک: چطور ثابت کنم که دوست دارم
ا.ت: نمیدونم
کوک: اصلا تو منو دوست داری
ا.ت: نه یعنی اره نمیدونم
کوک: پس اوکی تو خودت منو نمیخوای بیا این کلید خونه من میرم دیگه هم بهت زنگ نمیزنم مزاحمت نمیشم به پدر و مادرت هم بگو که من بخاطر اینکه چیزی نداشتم ا.ت رو نمیخواستم بخاطر اینکه خودش بود میخواستم
ا.ت: کجا میخوای بری بمون همینجا
حرفمو نادیده گرفت و رفت هرچی جلوش وایسادم کنارم زد
نشستم وسط خونه گریه کردم گوشیم زنگ میخورد یا مامانم بود یا تهیونگ یا بابام به هیچ کدومشون جواب نمیدادم
که صدای در اومد اینقدر گریه کرده بودم دور چشمم گود شده بود رفتم درو باز کردم
تهیونگ: ا.ت
ا.ت: چیه
تهیونگ: اینجایی خیلی نگرانت بودیم
ا.ت: برو
تهیونگ: جونگکوک داخله؟
ا.ت: نه نیست
تهیونگ: میشه بیام داخل
ا.ت: بیا
تهیونگ: خونه خوشگلیه وایسا ببینم گریه کردی
ا.ت: ها نه یعنی اره
تهیونگ: چیزی شده
ا.ت: اینقدر گفتید که جونگکوک باور ندارید دوسم داشته باشه رفت دیگه هم بر نمیگرده حالا ولش کن ولی بدون همه ی اینا تو باهام کردی
تهیونگ: من که گفتم میترسیدم
ا.ت: هیچی ولش کن بریم خونه
#کوک
#فیک
#سناریو
۱۳.۰k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.