پرنس بی احساس
part:7
از زبان ا/ت
یک هفته ای میشه که همراه پرنسس مایا شدم یه جورایی با این همه پله و راه کنار اومدم و دیگه با سرعت نور میرم به اتاقش و برمی گردم
در زدم که گفت: بیا داخل ا/ت
رفتم داخل و گفتم: بانوی من..با من کاری دارید؟
گفت: اخبار رو میخونی؟
گفتم:اخبار؟ نه بانوی من ..چیشده؟
خندید و گفت: بخاطر کتابت ریختن توی خیابونا و اعتراض می کنن
یهو جا خوردم و گفتم: جانمم؟
خندید و گفت: به نظرت با جونگ کوک صحبت نکنیم؟
گفتم: بانوی من چه ایده دارید؟پرنس قبول نمیکنه
گفت: بیا به جونگ کوک خواهش کنیم که دوباره اجازه پخش اون کتاب رو بده
گفتم: غیر ممکنه قبول کنن
خندید و گفت: به نظرت چیزی هست که من نتونم از پسش بربیام؟
.................................
پرنس جونگ کوک جوری نگام می کرد که انگار میخواست بکشه منو
یک ساعتی بود که پرنسس مایا در تلاش بود تا اونو راضی کنه
پرنس هوفی کشید و گفت: چرا انقدر دردسر سازی؟
به سقف زل زده بودم مثل احمقا که مثلا نشنیدم که گفت: کیم ا/ت با توام
نگاهش کردم و گفتم: بله سرورم
گفت: تو میگی من چیکارت کنم؟هوم؟ دیونه شدم از دستت حالا مردم هم پشت تورو گرفتن
در همین حین پرنسس مایا گفت: چقد سخت میگیری جونگ کوک خب یک ساعته دارم میگم بزار کتاب بازم به فروش بره
داد زد و گفت: نمیخوام..میدونی اگه مادر بفهمه چی میشه؟
پرنسس مایا هم گفت: خب به من چه هرچی میخواد بگه...بزار مردم همینجوری داد و بیداد کنن چون تو نمیخوای
بلند شد که بریم و گفت: لیاقت نداری ...بعد از اون کتاب همه طرفدارت شدن من از ا/ت بابت نوشتنش تشکر می کنم
همین که خواستیم بریم پرنس گفت: صبر کنید
برگشتیم سمتش پرنس چند لحظه سکوت کرد و چشماشو محکم بست معلومه خیلی عصبی بود
بهش حق میدم که دوست نداره این داستان پخش بشه
چشماشو باز کرد و گفت: جیک...دستور بده به تعداد کسایی که کتاب رو میخوان کتاب چاپ کنن..
پرنسس مایا انقدر خوشحال شد که محکم بغلم کرد
برای من فرقی نداشت در هر صورت این داستان مال چند سال پیش من بود و. من فقط از روی بیکاری نوشته بودمش
نگاهی به پرنس جونگ کوک انداختم که بی احساس نشسته بود و اخماش توهم بود الحق که یه پرنس بی احساسی این بهترین اسمی بود که برای کتابم انتخاب کرده بودم...
رفتیم بیرون که پرنسس مایا گفت: دیدی گفتم؟ من توی همه چیز خوبم
خندیدم و گفتم: درسته بانوی من
یهو جدی شد و گفت: ا/ت خوشم نمیاد
گفتم:از چی بانوی من؟
گفت: از این رسمی بودنت ...منو مایا صدا کن حتی پرنسس هم نگو فقط و فقط مایا ...من و تو دوستیم
گفتم: اما..
دستشو روی لبام گذاشت و گفت: هیس! مایا...نه چیز دیگه ای باشه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: حالا شدی یه دختر خیلی خوب
ادامه داد: وقتی کتابت به فروش بره باید بری و راجبش سخنرانی کنی ...حرفاتو از همین الان آماده کن
حرف؟...خب معلومه من فقط از روی دوست داشتن پرنس این کتابو نوشتم ...
از زبان ا/ت
یک هفته ای میشه که همراه پرنسس مایا شدم یه جورایی با این همه پله و راه کنار اومدم و دیگه با سرعت نور میرم به اتاقش و برمی گردم
در زدم که گفت: بیا داخل ا/ت
رفتم داخل و گفتم: بانوی من..با من کاری دارید؟
گفت: اخبار رو میخونی؟
گفتم:اخبار؟ نه بانوی من ..چیشده؟
خندید و گفت: بخاطر کتابت ریختن توی خیابونا و اعتراض می کنن
یهو جا خوردم و گفتم: جانمم؟
خندید و گفت: به نظرت با جونگ کوک صحبت نکنیم؟
گفتم: بانوی من چه ایده دارید؟پرنس قبول نمیکنه
گفت: بیا به جونگ کوک خواهش کنیم که دوباره اجازه پخش اون کتاب رو بده
گفتم: غیر ممکنه قبول کنن
خندید و گفت: به نظرت چیزی هست که من نتونم از پسش بربیام؟
.................................
پرنس جونگ کوک جوری نگام می کرد که انگار میخواست بکشه منو
یک ساعتی بود که پرنسس مایا در تلاش بود تا اونو راضی کنه
پرنس هوفی کشید و گفت: چرا انقدر دردسر سازی؟
به سقف زل زده بودم مثل احمقا که مثلا نشنیدم که گفت: کیم ا/ت با توام
نگاهش کردم و گفتم: بله سرورم
گفت: تو میگی من چیکارت کنم؟هوم؟ دیونه شدم از دستت حالا مردم هم پشت تورو گرفتن
در همین حین پرنسس مایا گفت: چقد سخت میگیری جونگ کوک خب یک ساعته دارم میگم بزار کتاب بازم به فروش بره
داد زد و گفت: نمیخوام..میدونی اگه مادر بفهمه چی میشه؟
پرنسس مایا هم گفت: خب به من چه هرچی میخواد بگه...بزار مردم همینجوری داد و بیداد کنن چون تو نمیخوای
بلند شد که بریم و گفت: لیاقت نداری ...بعد از اون کتاب همه طرفدارت شدن من از ا/ت بابت نوشتنش تشکر می کنم
همین که خواستیم بریم پرنس گفت: صبر کنید
برگشتیم سمتش پرنس چند لحظه سکوت کرد و چشماشو محکم بست معلومه خیلی عصبی بود
بهش حق میدم که دوست نداره این داستان پخش بشه
چشماشو باز کرد و گفت: جیک...دستور بده به تعداد کسایی که کتاب رو میخوان کتاب چاپ کنن..
پرنسس مایا انقدر خوشحال شد که محکم بغلم کرد
برای من فرقی نداشت در هر صورت این داستان مال چند سال پیش من بود و. من فقط از روی بیکاری نوشته بودمش
نگاهی به پرنس جونگ کوک انداختم که بی احساس نشسته بود و اخماش توهم بود الحق که یه پرنس بی احساسی این بهترین اسمی بود که برای کتابم انتخاب کرده بودم...
رفتیم بیرون که پرنسس مایا گفت: دیدی گفتم؟ من توی همه چیز خوبم
خندیدم و گفتم: درسته بانوی من
یهو جدی شد و گفت: ا/ت خوشم نمیاد
گفتم:از چی بانوی من؟
گفت: از این رسمی بودنت ...منو مایا صدا کن حتی پرنسس هم نگو فقط و فقط مایا ...من و تو دوستیم
گفتم: اما..
دستشو روی لبام گذاشت و گفت: هیس! مایا...نه چیز دیگه ای باشه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که گفت: حالا شدی یه دختر خیلی خوب
ادامه داد: وقتی کتابت به فروش بره باید بری و راجبش سخنرانی کنی ...حرفاتو از همین الان آماده کن
حرف؟...خب معلومه من فقط از روی دوست داشتن پرنس این کتابو نوشتم ...
۱۹.۴k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.