♕o(was your cousin until.....)o♕
♕o(was your cousin until.....)o♕
♕ o( part_⑤ )o♕
جیا: ممنون.. پدر میشه بازم مثل هر سال روز تولدم عکس مامانم رو بهم نشون بدید خب من فقط روز تولدم اجازه دارم عکس اون رو ببینم
جونگکوک عصبی شد ولی به روی خودش نیاورد
جونگکوک: بهش فکر میکنم
جیا از تخت پدرش پایین اومد و بیرون رفت
جونگکوک: اوف جیا چرا زخممو تازه میکنی
......
جانگشین: جان بیا اینجا باید بری کلاس زبان ژاپنی
جان: بابا جون چندبال بگم نمیخوام(بچگونه)
جیسان: جانگشین ما باید بریم شرکت اگه دیر برسیم جونگکوک سرمونو از تنمون جدا میکنه
جانگشین: اوکی... امروز نرو ولی تا یک هفته نمیتونی جیا رو ببینی
جان: نهه ببخشید میخوام برم کلاس
جیسان: خوبه
.......
تهیونگ: خدمتکار...
خدمتکار: بله ارباب
تهیونگ: ا.ت کجاست چرا برای صبحونه نیومد
خدمتکار: خانم یکم ناخوش احوال بودن
تهیونگ: صاف حرف بزن بفهمم(داد)
خذمتکار: ا.. ای. ایشون م.. مریض شدن دکتر شخصیشون رو خبر کردیم یکم دیگه میان
تهیونگ: چرا من نمیدونستم
خدمتکار: خانم اینجورری صلاح دونستن
تهیونگ: برو
خدمتکار: چشم
تهیونگ گوشیشو توی جیبش گذاشت و رفت بالا توی اتاق ا.ت
تهیونگ: خوبی؟
ا.ت: نه(صداش گرفتست)
تهیونگ: چرا صورتتو مخفی کردی
ا.ت: چیزی نیست
تهیونگ: به من نگاه کن
ا.ت بی اهمیت نگاهش کرد
تهیونگ: گریه کردی؟
ا.ت: میخوام ببینمش
تهیونگ: منظورت جیاست؟
ا.ت: اوهوم
تهیونگ: حالا چرا گریه کردی
ا.ت: میترسم... میترسم از اینکه منو قبول نکنه و بهم نگه مامان
بد شده به روم نیارید🙂
♕ o( part_⑤ )o♕
جیا: ممنون.. پدر میشه بازم مثل هر سال روز تولدم عکس مامانم رو بهم نشون بدید خب من فقط روز تولدم اجازه دارم عکس اون رو ببینم
جونگکوک عصبی شد ولی به روی خودش نیاورد
جونگکوک: بهش فکر میکنم
جیا از تخت پدرش پایین اومد و بیرون رفت
جونگکوک: اوف جیا چرا زخممو تازه میکنی
......
جانگشین: جان بیا اینجا باید بری کلاس زبان ژاپنی
جان: بابا جون چندبال بگم نمیخوام(بچگونه)
جیسان: جانگشین ما باید بریم شرکت اگه دیر برسیم جونگکوک سرمونو از تنمون جدا میکنه
جانگشین: اوکی... امروز نرو ولی تا یک هفته نمیتونی جیا رو ببینی
جان: نهه ببخشید میخوام برم کلاس
جیسان: خوبه
.......
تهیونگ: خدمتکار...
خدمتکار: بله ارباب
تهیونگ: ا.ت کجاست چرا برای صبحونه نیومد
خدمتکار: خانم یکم ناخوش احوال بودن
تهیونگ: صاف حرف بزن بفهمم(داد)
خذمتکار: ا.. ای. ایشون م.. مریض شدن دکتر شخصیشون رو خبر کردیم یکم دیگه میان
تهیونگ: چرا من نمیدونستم
خدمتکار: خانم اینجورری صلاح دونستن
تهیونگ: برو
خدمتکار: چشم
تهیونگ گوشیشو توی جیبش گذاشت و رفت بالا توی اتاق ا.ت
تهیونگ: خوبی؟
ا.ت: نه(صداش گرفتست)
تهیونگ: چرا صورتتو مخفی کردی
ا.ت: چیزی نیست
تهیونگ: به من نگاه کن
ا.ت بی اهمیت نگاهش کرد
تهیونگ: گریه کردی؟
ا.ت: میخوام ببینمش
تهیونگ: منظورت جیاست؟
ا.ت: اوهوم
تهیونگ: حالا چرا گریه کردی
ا.ت: میترسم... میترسم از اینکه منو قبول نکنه و بهم نگه مامان
بد شده به روم نیارید🙂
۱۹.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.