پارت آخر
part8
بعدش هر کدوم از گروه ها رفتن داخل ویلاهاشون ات هم رفت داخل ویلای بی تی اس
ات دلش درد میکرد اما چون تازه از بیمارستان اومده بود ببرون برای همین میترسید بقیه نگران ات بشن. ات با کسی حرف نمیزد(چون دلش خیلی درد بوده)هوا سرد بود اما ات داشت عرق میکرد و ات محو شده بود اعضا نگران بودن و داشتن به ات نگاه میکردن.یونگی رفته بود دسشویی برای همین از چیزی خبر نداشت
هوپی: ات حالت خوبه(نگرانی و ترسیده🤡)
ات اصلا چیزی نمیشنید تو اعضا همه ات رو داشتن تکون میدادن و داد میزدن و ات هیچ واکنشی نشون نمیداد و تکون نمیخورد. اعضا خیلی نگران بودن. یهو یونگی اومد گفت: این سزو صداها مال چیه؟!
هوپی: ات حالش خوب نیس
بعدش یونگی خیلی سریع دویید سمت ات و بغلش کرد و گفت: ات خالت خوبه؟!
هوپی و جیمین داشتن اشک میریختن
یهو ات گفت: دلم
بعدش یونگی سریع ات رو براید استایل بغل کرد و بردش دسشویی گفت:ات اگه دلت درد میکنه میتونی کارتو انجام بدی من میرم بیرون یونگی پشت در دسشویی بود تا صدای اوق زدن ات رو شنید سریع با نگرانی رفت داخل دید ات خ🩸ن بالا آورده و یهو افتاد زمین(چرا ات اینقد علاقه به بیمارستان داره)
یونگی داد زد: کمک(با صدای گریون نگرانی و داد بلند)
سریع اعضا اومدن و ات رو اونجوری دیدن نگران شدن و یونگی بی جون شده بود و همه داشتن کم کم اشک میریختن نامجون سریع ات رو بلند کرد و به اعضا اشاره کرد که بیان پشت سرش. نامجون ات رو روی صندلی پشتی ماشین برد و یونگی هم اومد پیش ات نشست و هوپی هم کنار نامحون روی صندلی جلوی ماشین نشست و نامجون هم رانندگی کرد(تصور کنیم نامجون رانندگی بلده😂🥸)
بعدش سریع رسیدن بیمارستان اعضا هم با ماشین دیگه اومدن بیمارستان بعدش دکی ات رو معاینه کرد و به یونگی گفت بیاد داخل اتاق و بهش گفت: تبریک میگم آقای مین همسرتون بارداره
یونگی: راست میگی(خرذوق شدن یونگی و ادمین)
بعدش ات کم کم بهوش اومد بعدش یونگی ات رو بلند کرد و گفت ات ما مامان بابا شدیم. بغدش رفتن تو راهرو تا این خبرو به اعضا بگن وقتی ات رفت توی راهرو دید همه دارن گریه میکنن
ات: چیزی شده من خبر ندارم؟!
اعضا خوشحال شدن از اینکه ات حالش خوبه
و ات یهو گفت:قراره عمو بشید(با داد و ذوق)
اعضا هم اومدن ات رو بغل کردن و بعدش باهم رفتن به ویلا
از زبون ات:توی اون تایم همه ی اعضا مخصوصا یونگی خیلی مراقب ات بودن
9ماه بعد
امروز قرار بود منو یونگی بچمون رو ببینیم خیلی شوق و ذوق داشتم
منو یونگی رفتیم بیمارستان و بعد از چند ساعت منو بردن اتاق عمل
توی اون تایم یونگی زنگ زد به اعضا و مامان بابای ات(یونگی به مامان بابای خودش نگفت بیان چون از مامان بابای خودش بدش میومد مثلا)
بعد از چند ساعت ات از اتاق عمل اومد بیرون منم دل تو دلم نبود که پسر خوشگلمو ببینم
بعدش من رفتم پیش ات و ات مثل فرشته ها بود بعدش امروز تمرین داشتیم چون چندروز بعد کنسرت داشتیم همه ی اعصا رفتن منم چون مجبور بودم رفتم بعد از تمرین انقدر که خسته بودم مجبور شدم برم خونه و استراحت کنم ولی خیالم راحت بود چون میدونستم مامان بابای ات مراقب ات هستن و اون شب با کلی ذوق و انتظاری خوابم برد
فردا
امروز قرار بود ات و فرشتم رو ببینم سریع رفتم بیمارستان و رفتم اتاق ات
رفتم داخل اتاق و دیدم ات بیدار بود و داشت با مامانش حرف میزد منم یهویی و بدون خبر رفتم و منو و ات همو دیدیم. خیلی دلم برای ات تنگ شده بود برای همین سریع رفتم و ات رو بغل کردم بعدش مامان ات رفت و هونگی(اسم پسرش که با یونگی هم ست بود)رو آورد. منم کنار ات نشسته بودم و یهو دیدم بچم اومد تو بغلم بعدش با ات داخل آغوشمون گرفته بودیم. هونگی انگار فرشته ها خوابیده بود و قیافش انگار من بود(یعنی جناب آگوست دی)
خب پسر خوشگلم اینم از داستان منو بابات(مثلا این همه ات داشت برای پسر10سالش این داستانو تعریف میکرد)
«پایان»
بعدش هر کدوم از گروه ها رفتن داخل ویلاهاشون ات هم رفت داخل ویلای بی تی اس
ات دلش درد میکرد اما چون تازه از بیمارستان اومده بود ببرون برای همین میترسید بقیه نگران ات بشن. ات با کسی حرف نمیزد(چون دلش خیلی درد بوده)هوا سرد بود اما ات داشت عرق میکرد و ات محو شده بود اعضا نگران بودن و داشتن به ات نگاه میکردن.یونگی رفته بود دسشویی برای همین از چیزی خبر نداشت
هوپی: ات حالت خوبه(نگرانی و ترسیده🤡)
ات اصلا چیزی نمیشنید تو اعضا همه ات رو داشتن تکون میدادن و داد میزدن و ات هیچ واکنشی نشون نمیداد و تکون نمیخورد. اعضا خیلی نگران بودن. یهو یونگی اومد گفت: این سزو صداها مال چیه؟!
هوپی: ات حالش خوب نیس
بعدش یونگی خیلی سریع دویید سمت ات و بغلش کرد و گفت: ات خالت خوبه؟!
هوپی و جیمین داشتن اشک میریختن
یهو ات گفت: دلم
بعدش یونگی سریع ات رو براید استایل بغل کرد و بردش دسشویی گفت:ات اگه دلت درد میکنه میتونی کارتو انجام بدی من میرم بیرون یونگی پشت در دسشویی بود تا صدای اوق زدن ات رو شنید سریع با نگرانی رفت داخل دید ات خ🩸ن بالا آورده و یهو افتاد زمین(چرا ات اینقد علاقه به بیمارستان داره)
یونگی داد زد: کمک(با صدای گریون نگرانی و داد بلند)
سریع اعضا اومدن و ات رو اونجوری دیدن نگران شدن و یونگی بی جون شده بود و همه داشتن کم کم اشک میریختن نامجون سریع ات رو بلند کرد و به اعضا اشاره کرد که بیان پشت سرش. نامجون ات رو روی صندلی پشتی ماشین برد و یونگی هم اومد پیش ات نشست و هوپی هم کنار نامحون روی صندلی جلوی ماشین نشست و نامجون هم رانندگی کرد(تصور کنیم نامجون رانندگی بلده😂🥸)
بعدش سریع رسیدن بیمارستان اعضا هم با ماشین دیگه اومدن بیمارستان بعدش دکی ات رو معاینه کرد و به یونگی گفت بیاد داخل اتاق و بهش گفت: تبریک میگم آقای مین همسرتون بارداره
یونگی: راست میگی(خرذوق شدن یونگی و ادمین)
بعدش ات کم کم بهوش اومد بعدش یونگی ات رو بلند کرد و گفت ات ما مامان بابا شدیم. بغدش رفتن تو راهرو تا این خبرو به اعضا بگن وقتی ات رفت توی راهرو دید همه دارن گریه میکنن
ات: چیزی شده من خبر ندارم؟!
اعضا خوشحال شدن از اینکه ات حالش خوبه
و ات یهو گفت:قراره عمو بشید(با داد و ذوق)
اعضا هم اومدن ات رو بغل کردن و بعدش باهم رفتن به ویلا
از زبون ات:توی اون تایم همه ی اعضا مخصوصا یونگی خیلی مراقب ات بودن
9ماه بعد
امروز قرار بود منو یونگی بچمون رو ببینیم خیلی شوق و ذوق داشتم
منو یونگی رفتیم بیمارستان و بعد از چند ساعت منو بردن اتاق عمل
توی اون تایم یونگی زنگ زد به اعضا و مامان بابای ات(یونگی به مامان بابای خودش نگفت بیان چون از مامان بابای خودش بدش میومد مثلا)
بعد از چند ساعت ات از اتاق عمل اومد بیرون منم دل تو دلم نبود که پسر خوشگلمو ببینم
بعدش من رفتم پیش ات و ات مثل فرشته ها بود بعدش امروز تمرین داشتیم چون چندروز بعد کنسرت داشتیم همه ی اعصا رفتن منم چون مجبور بودم رفتم بعد از تمرین انقدر که خسته بودم مجبور شدم برم خونه و استراحت کنم ولی خیالم راحت بود چون میدونستم مامان بابای ات مراقب ات هستن و اون شب با کلی ذوق و انتظاری خوابم برد
فردا
امروز قرار بود ات و فرشتم رو ببینم سریع رفتم بیمارستان و رفتم اتاق ات
رفتم داخل اتاق و دیدم ات بیدار بود و داشت با مامانش حرف میزد منم یهویی و بدون خبر رفتم و منو و ات همو دیدیم. خیلی دلم برای ات تنگ شده بود برای همین سریع رفتم و ات رو بغل کردم بعدش مامان ات رفت و هونگی(اسم پسرش که با یونگی هم ست بود)رو آورد. منم کنار ات نشسته بودم و یهو دیدم بچم اومد تو بغلم بعدش با ات داخل آغوشمون گرفته بودیم. هونگی انگار فرشته ها خوابیده بود و قیافش انگار من بود(یعنی جناب آگوست دی)
خب پسر خوشگلم اینم از داستان منو بابات(مثلا این همه ات داشت برای پسر10سالش این داستانو تعریف میکرد)
«پایان»
۱۰.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.