part10
#part10
مجید:
بادیدن تبسم سر جای همیشگیم
تو یه مکان و زمانی که خودش تو خواب گفته بود
واقعا گیج شده بودم احساس میکردم
همشون یه خواب
باشه
خسته شده بودم
تو افکارم گم شده بودم که یهو تبسم
افتاد زمین
-تبسم خانم تبسم
صدامو میشنوی
داشتم صداش میکردم که
یهو یسری تصویر مثل اینکه
خاطرات قدیمیم باشن توی ذهنم شروع به
پخش شدن کرد
توماشین بودم یهو سیاهی مطلق
وبعد نور سفید زیاد
دیدن تبسم که غرق شده توی خونه
ادمایی که بالا سرم وایستادن
و ترنمی که داره داد و فریاد میکنه
یهو بخودم اومدم
تبسم تبسم
-چرا دارید منو نگاه میکنید زنگ بزنید
به امبولانس
اقا لطفا اب بیار
ساعت6:15
مجید:امبولانس رسید
منم باتبسم رفتم کیف و گوشیه
تبسمم برداشتم
گوشیش دستم بود که
یهو براش مسیج اومد
مسیج:خانم کریمی براتون
تمام مشخصاتش و دراوردم
مجید-تبسم ادم عجیب و غریبی بود اون
غمی که هروقت دیدمش تو چشاش بوده
یا اینکه همش توخوابمه
واون خاطراتی که تو ذهنم میبینمش
داشتم سعی میکردم
براخودم جزیه و تحلیل
کنم که
بگ گراند گوشیشو دیدم
عکس منو خودش بود
این فن بقول خودش دواتیشه
نمی دونم چه نقشی داشته که توزندگیم همچیم
داره وصل میشه به اون
رسیدیم بیمارستان
یکم گذشت
دکتر گفت چیز جدیه ای نیست فقط
بخاطر حمله های
عصبی که قبلاداشته
و شکی که بهش وارد شده
بوده!
چند دقیقه بعد ساعت7:00
تبسم بهوش اومد
مجید-خوبی
تبسم-کجام تواینجا چیکار میکنی
مجید-براش همچیو تعریف کردم
اینم گوشیو کیفت
تبسم-خیلی ممنونم
مجید-اگه کاری ندارید من برم دیگه
تبسم-ممنون
مجید-داشتم درو بازمیکردم که دیگه
نتونستم وایسم
میخواستم جواب سوالا مو ازش بپرسم
تبسم(بالحن جدی)
تبسم-بله
چیزی شده
مجید-تو...
#نقطه_تاریک_زندگیم
#مجید_رضوی
#رمان
مجید:
بادیدن تبسم سر جای همیشگیم
تو یه مکان و زمانی که خودش تو خواب گفته بود
واقعا گیج شده بودم احساس میکردم
همشون یه خواب
باشه
خسته شده بودم
تو افکارم گم شده بودم که یهو تبسم
افتاد زمین
-تبسم خانم تبسم
صدامو میشنوی
داشتم صداش میکردم که
یهو یسری تصویر مثل اینکه
خاطرات قدیمیم باشن توی ذهنم شروع به
پخش شدن کرد
توماشین بودم یهو سیاهی مطلق
وبعد نور سفید زیاد
دیدن تبسم که غرق شده توی خونه
ادمایی که بالا سرم وایستادن
و ترنمی که داره داد و فریاد میکنه
یهو بخودم اومدم
تبسم تبسم
-چرا دارید منو نگاه میکنید زنگ بزنید
به امبولانس
اقا لطفا اب بیار
ساعت6:15
مجید:امبولانس رسید
منم باتبسم رفتم کیف و گوشیه
تبسمم برداشتم
گوشیش دستم بود که
یهو براش مسیج اومد
مسیج:خانم کریمی براتون
تمام مشخصاتش و دراوردم
مجید-تبسم ادم عجیب و غریبی بود اون
غمی که هروقت دیدمش تو چشاش بوده
یا اینکه همش توخوابمه
واون خاطراتی که تو ذهنم میبینمش
داشتم سعی میکردم
براخودم جزیه و تحلیل
کنم که
بگ گراند گوشیشو دیدم
عکس منو خودش بود
این فن بقول خودش دواتیشه
نمی دونم چه نقشی داشته که توزندگیم همچیم
داره وصل میشه به اون
رسیدیم بیمارستان
یکم گذشت
دکتر گفت چیز جدیه ای نیست فقط
بخاطر حمله های
عصبی که قبلاداشته
و شکی که بهش وارد شده
بوده!
چند دقیقه بعد ساعت7:00
تبسم بهوش اومد
مجید-خوبی
تبسم-کجام تواینجا چیکار میکنی
مجید-براش همچیو تعریف کردم
اینم گوشیو کیفت
تبسم-خیلی ممنونم
مجید-اگه کاری ندارید من برم دیگه
تبسم-ممنون
مجید-داشتم درو بازمیکردم که دیگه
نتونستم وایسم
میخواستم جواب سوالا مو ازش بپرسم
تبسم(بالحن جدی)
تبسم-بله
چیزی شده
مجید-تو...
#نقطه_تاریک_زندگیم
#مجید_رضوی
#رمان
۴.۲k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.