قانون عشق p27
تو زاویه ای که میتونستم ببینمشون قرار گرفتم
جونگ کوک هایون رو صدا زد و وقتی اومد خدافظی کرد ،عاشقانه لبشو بوسید و رفت
انگار چند بار قلبمو لگد مال کردن
با حسرت خیره به در بسته شدم ...پس این جوری بود آقای جونگ کوک اره؟
همه نگاهای سرد و چهره خشکت ....همه بی احساس بودنات و بی توجهیات فقط برای من بود؟؟
و حالا همه ی عشق و محبتتو داری میدی به این دختر؟!
وجودم سوخت چون شاهد توجه و علاقه ای بودم که لایق من بود ولی نصیب کس دیگه شد.
گونه های خیسمو پاک کردم و برگشتم سر کار
ظهر بود همون صدای آشنا اومد : سرپرست مینننن ناهار نیستم بیرون میخورم
و بعد صدای کوبیده شدن در
دنبال سرپرست مین میگشتم که تو حیاط پشتی دیدمش تنها یکم از حرفاشو شنیدم: چشم آقا رسیدگی میکنم ...خدانگهدار
برگشت و منو دید گفت: ععع میون سو جان عزیزم اینجایی میخواستم صدات کنم ...جناب جئون زنگ زده بودن گفتن که ..خب
من: خب چی بگین دیگه
دستاشو بهم مالید و گفت: آقا گفتن به شما هم لباس خدمتکاری بدم و حواسم بهتون باشه ک به خانم هایون زیاد نزدیک نشین.....ناراحت شدین؟
من: ن مشکلی نیس ...بهر حال که باید لباس خدمتکاری تنم میکردم
لبخند مصنوعی زدم و برگشتم تو خونه
همراه بقیه تو اشپزخونه ناهار رو خوردیم کمک کردم ظرفا شسته بشه بعد هم کمی باهاشون درد و دل کردم تا یکم سبک بشم
ساعت ۶ و ۵۰ دقیقه بود که جونگ کوک اومد ...یادمه اون روزا خیلی دیر تر میومد معمولا حوالی ۹ و ۱۰ شب خونه بود
ولی هایون هنوز خونه برنگشته بود ،جونگ کوک بعد از اینکه سراغ هایون رو گرفت رفت اتاق کارش
کم کم منم برگشتم خونه ..از اونجا تا اینجا راهش طولانی بود و ۸ شب دیگه رسیدم خونه
کلافه آبی به صورتم زدم و تو آینه خودم رو نگاه کردم
با یاد چهره و هیکل هایون عصبی شدم ......انگار بهم توهین کردن مگه من چی از اون کم داشتم که جونگ کوک اون رو به من ترجیح داد
من همه جوره باهاش را میومدم شرکتش رو سر و سامون دادم و حمایتش کردم
سه دنگ خونه رو ب نامش زدم ......جوری بهش محبت میکردم که ب مادرم نمیکردم
همیشه نیاز هاشم که برآورده میکردم تا پیش کس دیگه ای نره
واقعا من چی از اون کم داشتم. با این فکرا ب خواب رفتم. با زنگ ساعت پاشدم ۶ صبح شده
بلیز مشکی همراه با شلوار لی مشکیم رو تنم کردم و بعد صبحانه تاکسی گرفتم
رفتم و خونه و به خدمتکارا سلام کردم ...دیگه باید به این جور زندگی عادت میکردم
سرپرست مین لباسی بهم نشون داد که مثل لباسای خودشون بود
استین کوتاه سفید با دامن مشکی تا زانو که روش پیش بند مشکی ای که لبه هاش کمی توری بود
تو یکی از اتاقا عوض کردم
جونگ کوک هایون رو صدا زد و وقتی اومد خدافظی کرد ،عاشقانه لبشو بوسید و رفت
انگار چند بار قلبمو لگد مال کردن
با حسرت خیره به در بسته شدم ...پس این جوری بود آقای جونگ کوک اره؟
همه نگاهای سرد و چهره خشکت ....همه بی احساس بودنات و بی توجهیات فقط برای من بود؟؟
و حالا همه ی عشق و محبتتو داری میدی به این دختر؟!
وجودم سوخت چون شاهد توجه و علاقه ای بودم که لایق من بود ولی نصیب کس دیگه شد.
گونه های خیسمو پاک کردم و برگشتم سر کار
ظهر بود همون صدای آشنا اومد : سرپرست مینننن ناهار نیستم بیرون میخورم
و بعد صدای کوبیده شدن در
دنبال سرپرست مین میگشتم که تو حیاط پشتی دیدمش تنها یکم از حرفاشو شنیدم: چشم آقا رسیدگی میکنم ...خدانگهدار
برگشت و منو دید گفت: ععع میون سو جان عزیزم اینجایی میخواستم صدات کنم ...جناب جئون زنگ زده بودن گفتن که ..خب
من: خب چی بگین دیگه
دستاشو بهم مالید و گفت: آقا گفتن به شما هم لباس خدمتکاری بدم و حواسم بهتون باشه ک به خانم هایون زیاد نزدیک نشین.....ناراحت شدین؟
من: ن مشکلی نیس ...بهر حال که باید لباس خدمتکاری تنم میکردم
لبخند مصنوعی زدم و برگشتم تو خونه
همراه بقیه تو اشپزخونه ناهار رو خوردیم کمک کردم ظرفا شسته بشه بعد هم کمی باهاشون درد و دل کردم تا یکم سبک بشم
ساعت ۶ و ۵۰ دقیقه بود که جونگ کوک اومد ...یادمه اون روزا خیلی دیر تر میومد معمولا حوالی ۹ و ۱۰ شب خونه بود
ولی هایون هنوز خونه برنگشته بود ،جونگ کوک بعد از اینکه سراغ هایون رو گرفت رفت اتاق کارش
کم کم منم برگشتم خونه ..از اونجا تا اینجا راهش طولانی بود و ۸ شب دیگه رسیدم خونه
کلافه آبی به صورتم زدم و تو آینه خودم رو نگاه کردم
با یاد چهره و هیکل هایون عصبی شدم ......انگار بهم توهین کردن مگه من چی از اون کم داشتم که جونگ کوک اون رو به من ترجیح داد
من همه جوره باهاش را میومدم شرکتش رو سر و سامون دادم و حمایتش کردم
سه دنگ خونه رو ب نامش زدم ......جوری بهش محبت میکردم که ب مادرم نمیکردم
همیشه نیاز هاشم که برآورده میکردم تا پیش کس دیگه ای نره
واقعا من چی از اون کم داشتم. با این فکرا ب خواب رفتم. با زنگ ساعت پاشدم ۶ صبح شده
بلیز مشکی همراه با شلوار لی مشکیم رو تنم کردم و بعد صبحانه تاکسی گرفتم
رفتم و خونه و به خدمتکارا سلام کردم ...دیگه باید به این جور زندگی عادت میکردم
سرپرست مین لباسی بهم نشون داد که مثل لباسای خودشون بود
استین کوتاه سفید با دامن مشکی تا زانو که روش پیش بند مشکی ای که لبه هاش کمی توری بود
تو یکی از اتاقا عوض کردم
۵۷.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.