فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)p87
هیناه از دیدن سویون تعجبی نکرده بود به همین خاطر لبخنده کجی روی لباش بود
با دیدن تهیونگ که پشت سویون وایستاده بود لبخندش بزرگتر شد و گفت: کاره مهمت این بود که حتی نتونستی خودت خبر بدی؟
تهیونگ سکوت کرده بود
اعصبی به داخل اشاره کرد و گفت: اه یادم نبود مزاحمتون نشم خوشبگذره
و برگشت و راه افتاد سمت تاکسی که منتظرش بود
_لعنتی
تهیونگ از کناره سویون گذشتو پشت سر هیناه رفت
_هیناه هیناه صبر کن
_سمت من نیا نمیخوام صداتو بشنوم برو، برو منتظرش نزار
همین که به تاکسی رسیدن
_صبر کن خودم برسونمت
_لازم نیست
نمیخواستم برم هتل اگه میرفتم تو اون چهار دیواری خفه میشدم امشب...
_اقا لطفاً برین سره پلِ روده &
تهیونگ
بی درنگ سواره ماشین شدمو پشت سرش راه افتادم،دیگه ولش نمیکردم تا هرچی میخواد فکر کنه
هیناه
همین که پیاده شدم متوجه تهیونگ شدم،اما توجهی نکردم
شروع به قدم زدن کردم
گوشیم ویبره میرفت از کیفم درش آوردم
&خانم رییس افتخار نمیدین به جناب رییس؟
پیام میداد؟
بدون اینکه برگردم به پشت سرم با صدایی که بشنوه گفتم:مگه زبون نداری؟
_خودت گفتی نمیخوام صداتو بشنوم
چیزی نگفتم،گریم شروع شد اما بی صدا
دوباره پیام داد
&خانم موشی؟
گریم شدت گرفت ، موشی
&موش کوچولوی من جواب نمیده ؟
__________________________________________
پشت سرش قدم برمیداشت و تماشا کردنش همه چیزو از یادش میبرد
انگار یه فیلم سینمایی بود!
مردی سیاه پوش با کتی بلند پشت سره دختری ریزه میزه با موهای پریشون و سفید پوش...
دختره داستان دست از راه رفتن کشید و وایستاد
سایه مرد سیاه پوش افتاد روی سرش
_تهیونگ
از شنیدن صدای گرفتش باره دیگه به خودش لعنت فرستاد
برگشت به پشت ، با دیدن اشکاش پاک کرد اشکاشو زمزمه کنان گفت:نکن نکن لعنتی
_تهیونگ
این دیگه تَهِ صبر بود ، بغلش کرد...محکم ، بلند بلند زد زیره گریه
با دیدن تهیونگ که پشت سویون وایستاده بود لبخندش بزرگتر شد و گفت: کاره مهمت این بود که حتی نتونستی خودت خبر بدی؟
تهیونگ سکوت کرده بود
اعصبی به داخل اشاره کرد و گفت: اه یادم نبود مزاحمتون نشم خوشبگذره
و برگشت و راه افتاد سمت تاکسی که منتظرش بود
_لعنتی
تهیونگ از کناره سویون گذشتو پشت سر هیناه رفت
_هیناه هیناه صبر کن
_سمت من نیا نمیخوام صداتو بشنوم برو، برو منتظرش نزار
همین که به تاکسی رسیدن
_صبر کن خودم برسونمت
_لازم نیست
نمیخواستم برم هتل اگه میرفتم تو اون چهار دیواری خفه میشدم امشب...
_اقا لطفاً برین سره پلِ روده &
تهیونگ
بی درنگ سواره ماشین شدمو پشت سرش راه افتادم،دیگه ولش نمیکردم تا هرچی میخواد فکر کنه
هیناه
همین که پیاده شدم متوجه تهیونگ شدم،اما توجهی نکردم
شروع به قدم زدن کردم
گوشیم ویبره میرفت از کیفم درش آوردم
&خانم رییس افتخار نمیدین به جناب رییس؟
پیام میداد؟
بدون اینکه برگردم به پشت سرم با صدایی که بشنوه گفتم:مگه زبون نداری؟
_خودت گفتی نمیخوام صداتو بشنوم
چیزی نگفتم،گریم شروع شد اما بی صدا
دوباره پیام داد
&خانم موشی؟
گریم شدت گرفت ، موشی
&موش کوچولوی من جواب نمیده ؟
__________________________________________
پشت سرش قدم برمیداشت و تماشا کردنش همه چیزو از یادش میبرد
انگار یه فیلم سینمایی بود!
مردی سیاه پوش با کتی بلند پشت سره دختری ریزه میزه با موهای پریشون و سفید پوش...
دختره داستان دست از راه رفتن کشید و وایستاد
سایه مرد سیاه پوش افتاد روی سرش
_تهیونگ
از شنیدن صدای گرفتش باره دیگه به خودش لعنت فرستاد
برگشت به پشت ، با دیدن اشکاش پاک کرد اشکاشو زمزمه کنان گفت:نکن نکن لعنتی
_تهیونگ
این دیگه تَهِ صبر بود ، بغلش کرد...محکم ، بلند بلند زد زیره گریه
۴.۹k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.